hihi زندگی پر از داستان
این دنیا فقط با داستان زنده است.


آن‌كه‌ بلند بود و مویش‌ كمی‌ ریخته‌ بود، گفت‌: "دیگه‌ چه‌ نوشته‌؟"
"هیچی‌، هر چه‌ بود خواندم‌."
از سه‌ روز پیش‌ چند بار پرسیده‌ بود: "دیگه‌ چه‌ نوشته‌، خداكرم‌؟"
خداكرم‌ هم‌ خوانده‌ بود كه‌ زنت‌ ناخوش‌ سخت‌ است‌. اگر پیالة‌ آب‌ توی‌ دستت‌ است‌، بگذارش‌ زمین‌ و زود بیا، مبادا پشت‌ گوش‌ بیندازی‌. دیگر غوره‌بازی‌ درنیاور. آنچه‌ بر سر ما آوردی‌ بس‌ نیست‌؟ از بس‌ چشمت‌ همه‌اش‌ دنبال‌ پول‌ است‌، شاید ناخوشی‌ ماه‌ بگم‌ یا از آن‌ بدتر هم‌ برایت‌ چیزی‌ نباشد. دوباره‌ می‌گویم‌ اگر شیر مادرت‌ را خورده‌ای‌ و پای‌ سفرة‌ پدرت‌ نشسته‌ای‌، هر چه‌ زودتر بیا و برو.
نامه‌ از زبان‌ درویش‌ بود.
"خداكرم‌، پشتش‌ چیزی‌ ننوشته‌ن‌؟"
"اگر باور نمی‌كنی‌، بده‌ یكی‌ دیگه‌ بخونه‌."
"باور می‌كنم‌، اما. . ."
"چه‌ می‌خواهی‌ بگویی‌، عبدالله؟"
عبدالله گفت‌: "یك‌چیزی‌ شده‌ و تو نمی‌گویی‌."
خداكرم‌ گفت‌: "اگه‌ چیزی‌ بود به‌ تو می‌گفتم‌."

 

برای خوندن بقیش به ادامه مطلب برید



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:سنگ,سیاه,سنگ سیاه داستان, :: 18:13 :: نويسنده : mnv

داستان


نامم را انتخاب کرده بودند پیش از انکه به دنیا بیایم.

تا به دنیا امدم در گوشم اذان گفتند و دینم را انتخاب کردند.

مرا به مدرسه فرستادند تا بیاموزم انچه را که در اینده جامعه به ان نیاز دارد.

مرا به پارک میبردند تا تفریح کنم.

مرا به مهمانی میبردند تا اجتماعی شوم.

و اینگونه مرا بزرگ میکردند تا بزرگ شوم.

وقتی بزرگ شدم مرا به سربازی فرستادند.

از سربازی که برگشتم ، دختر مورد علاقه ام را برایم پیدا کرده بودند!

مرا به سر کار فرستادند تا بتوانم خرج زندگی مشترکم را تامین کنم.

پدر و مادرم که ارزوی داشتن نوه داشتند مرا وادار کردند که بچه دار شوم.

پیش از انکه فرزندم متولد شود ، نامش را انتخاب کردم و زمانی که متولد شد پدرم در گوشش اذان گفت.
سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 12:40 :: نويسنده : mnv

دوست غریبه یا دشمن غریبه من


سلام دوست غریبه ی من.تویی که مرا نمیشناسی و شاید از من خوشت نیاید. 

سلام 
تو ان سوی دنیا هستی و من این سوی دنیا. بدون مقدمه میگویم 
فکرش را بکن اگر تو از رحم مادر من خارج میشدی و من از رحم مادر تو ان وقت تو این سوی دنیا بودی من انسوی دنیا. 

مرا غسل تعمید میکردند و پدربزرگ تو در گوشت اذان میگفت. 

به تو قصه ی کربلا را میگفتند و به من مصایب مسیح را. 

به تو از سنی ها بد میگفتند و به من از پروتستانها 

به تو میگفتند ان وری ها بی بند و بارند به من میگفتند ان وری ها تروریست 

و من و تو بی انکه بخواهیم از یکدیگر بیزار میشدیم 

پس بی خود رحم هایمان را عوض نکنیم ،که دنیا را دیگران برای ما میسازند
سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:دوست غریبه یا دشمن غریبه من, :: 12:32 :: نويسنده : mnv

همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به
دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.

ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن
عصبانی بودم.

 وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.

همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.

تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.


گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟

آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.

مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

آوا، آرزوی تو برآورده میشه.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.


اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.


نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم
نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.


 

دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 18:20 :: نويسنده : mnv

 

روزی پسر بچه ای در خیابان سكه ای یك سنتی پیدا كرد . او از پیدا كردن این پول ،آن هم بدون هیچ زحمتی ، خیلی ذوق زده شده . این تجربه باعث شد كه بقیه روزها هم با چشمهای باز ، سرش را به سمت پایین بگیرد ( به دنبال گنج ) !!! او در مدت زندگیش ، 296 سكه 1 سنتی ، 48 سكه 5 سنتی ، 19 سكه 10 سنتی ، 16 سكه 25 سنتی ، 2 سكه نیم دلاری و یك اسكناس مچاله شده 1 دلاری پیدا كرد . یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت . در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت ، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید ، درخشش 157 رنگین كمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد . او هیچ گاه حركت ابرهای سفید را بر فراز آسمان ، در حالی كه از شكلی به شكل دیگر در می آمدند ، ندید . پرندگان در حال پرواز ، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر ، هرگز جزئی از خاطرات او نشد


 

دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 18:11 :: نويسنده : mnv


 

بيماري هاي رواني از بدو پيدايش بشر وجود داشته و هيچ فردي، از هيچ طبقه اقتصادي ـ اجتماعي خاصي، در مقابل آن ها مصونيت نداشته و خطري است که بشر را مرتبا تهديد مي‌کند. خوشبختانه نهضت بهداشت رواني در نيم قرن اخير، افکار غلط و خرافات در مورد اين بيماري ها را کنار گذاشته و نشان داده که اوّلا بيماري هاي رواني، قابل پيشگيري بوده و ثانيا در صورتي‌كه مانند ساير بيماري ها به موقع تشخيص داده و تحت درمان قرار گيرند به همان نسبت از مزمن شدن و عوارض آن ها کاسته خواهد شد. در راستاي همين ايده, بهداشت رواني که جزئي از بهداشت عمومي محسوب مي شود به پيگيري موارد زير مي پردازد:


 

·        افزايش سطح بهداشت رواني از طريق ارتقاء آگاهي هاي جامعه در مورد بيماري هاي رواني


 

·        شناسايي و تشخيص زودرس اختلالات رواني و درمان آن ها


 

·        پيشگيري از عوارض و عود بيماري و توانبخشي بيماران


 

·        پيشگيري از بروز بيماري هاي رواني از طريق پيشگيري و درمان بيماري هاي جسمي


 



ادامه مطلب ...
یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, :: 18:18 :: نويسنده : mnv

برگرفته از سلامت نیوز: کمبود آهن و کم خونی مشکل بسیاری از زنان دنیاست، در نتیجه مصرف گوشت، ماهی و غذاهای دارای ویتامین C به جذب آهن در بدن کمک می‌کند.

همچنین چای، قهوه و مقدار زیاد محصولات لبنی هنگامی که همراه با غذاهای آهن دار مصرف شوند موجب کاهش جذب آن در بدن زنان می‌شود.

مراحل مختلف زندگی مانند بارداری، شیر دهی و دوران یائسگی بر وزن زنان تاثیر دارد، بنابراین برنامه غذایی مناسب با فعالیت‌های ورزشی به زنان کمک می‌کند تا وزن خود را در محدوده سلامتی حفظ کنند


و این امر کاهش مشکلات قلبی و سرطان سینه را نیز به همراه دارد.

کمبود آهن و کم خونی مشکل بسیاری از زنان دنیاست، در نتیجه مصرف گوشت، ماهی و غذاهای دارای ویتامین C به جذب آهن در بدن کمک می‌کند.


همچنین چای، قهوه و مقدار زیاد محصولات لبنی هنگامی که همراه با غذاهای آهن دار مصرف شوند موجب کاهش جذب آن در بدن زنان می‌شود.


پزشکان توصیه می‌کنند زنان در برنامه غذایی خود باید بیشتر از میوه‌ها و سبزیجات، غلات و گوشت‌های کم چرب مثل مرغ، ماهی و لبنیات کم چرب استفاده کنند. کاهش چگالی استخوان و استئوپروز مشکل عمده زنان بعد از یائسگی است.

کم شدن هورمون استروژن موجب کاهش مقدار کلسیم در استخوان‌ها، از دست رفتن استحکام آن‌ها، پیدایش استئوپروز یا پوکی استخوان و افزایش شکستگی‌های استخوانی می‌شود. در این دوران باید از مواد غذایی سرشار از ویتامین D استفاده کرد.


لبنیات، حبوبات، کنجد و مغز‌ها دارای کلسیم هستند. همچنین ویتامین D از تخم مرغ، روغن ماهی و در معرض نور خورشید قرار گرفتن فراهم می‌شود. مواد مغذی که در میوه‌ها، سبزیجات و بعضی نوشیدنی‌ها مانند چای وجود دارد موجب به تاخییر انداختن پیری می‌شوند

 

و در ضمن نقش مهمی در حفظ سلامت و ظاهر زیبای پوست، مو، چشم‌ها، لثه‌ها وناخن‌ها دارد. مواد غذایی مانند دانه سویا و فراورده‌های آن، نخود، گیلاس، آلبالو، جو و کنجد نیز موجب کاهش خطر بروز سرطان سینه و کم شدن کلسترول خون می‌شوند.

 

 

یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, :: 12:6 :: نويسنده : mnv

رمانتیک باشید

• گاهی اوقات من یک پیام عاشقانه برای همسرم روی میز صبحانه اش می نویسم. مخصوصا روز ولنتاین با برش های نان روی میز صبحانه علاقه ام را به او نشان میدهم. او با دیدن این پیام عاشقانه لبخندی بر لبانش می نشیند.

• هرچندوقت یکبار روی یک کارت برایش می نویسم که چقدر دوستش دارم و از او تشکر می کنم که قبل از اینکه بخوابد آن را بخواند.

• همسر من، گاهی اوقات به ماموریت کاری می رود و وقتی که برمی گردد، به او هدیه کوچکی می دهم. هدیه را روی میز آشپزخانه می گذارم و منتظر می مانم  تا متوجه اش شود. هدیه ای که برایش تهیه می کنم می تواند عطر مورد علاقه اش، گل طبیعی، یا حتی یک تکه وسیله زینتی که خودم درستش کردم باشد.

•  من گاهی اوقات نوشته های عاشقانه، را در کشوی لباسهای همسرم می گذارم. او هرگز نمی تواند پیش بینی کند که دفعه بعد چه چیزی خواهد دید. او بعد از دیدن نوشته های من آن را بر می دارد و می داند که کار من است.

• من روی آینه برای همسرم می نویسم دوستت دارم تا هروقت سراغ آینه رفت آن را ببیند.

زندگی را راحت بگیرید

• شوهر من هر شب خمیردندان را روی مسواکم می ریزد و روی سینک می گذارد. او بهترین شوهر دنیا است.

• من لیست کانال های تلویزیون را به ترتیب علائق شوهرم تنظیم می کنم. مثلا اول کانالی که بیشتر فیلم پخش می کند و سپس کانال ورزشی. چون می دانم که او به این دو شبکه علاقه دارد البته این موضوع را به او نمی گویم. زمانی که کنترل تلویزیون را دستش گرفت کاملا سورپریز می شود.

• قبل از اینکه شوهرم سرکار برود، میز صبحانه را آماده می کند. برای یک مرد، این واقعا قدم بزرگی است.

•  شوهر من هر روز صبح زود بیدار می شود. با وجود اینکه کارش ساعت ۹ شروع می شود و می توانید دیرتر از من بیدار شود اما اینگونه نیست. وقتی که من آماده شدم، همسرم سه فرزندمان را به سمت ماشینش می برد تا آنها را برساند. برای من این کار بهترین روش است که نشان می دهد او همه ما را عاشقانه دوست دارد.

قدردانی تان را نشان دهید

• وقتی که من و همسرم با دوستانمان بیرون می رویم من واقعا به خودمان افتخار می کنم حتی اگر او درمورد چیزهای کوچکی از من صحبت کند.

•  هر روز صبح قبل از اینکه من از خواب بیدار شوم، همسرم دو عدد حوله تمیز برایم آماده می کند تا وقتی که حمام رفتم حوله ام آماده باشد. یک حوله بزرگ برای بدنم و یک حوله کوچکتر برای موهایم.

با در آغوش گرفتن همسرتان از او تشکر و قدردانی کنید

•  اولین اعتراضی که بیشتر از بقیه از مردان می شنویم این است که آنها می گویند ما برای کاری که انجام می دهیم قدردانی نمی شویم. دفعه بعد که شوهرتان برای بردن زباله ها به بیرون از خانه رفت برای ۳۰ ثانیه هم که شده او را در آغوش بگیرید و از او قدردانی کنید. مردان فوق العاده تحت تاثیر این روش قرار میگیرند.

• زمستان ها موقع صبح، من ماشین شوهرم را استارت می زنم تا زمانی که می خواهد سرکار برود ماشینش گرم شده باشد.

نشانه های عشق و صمیمیت را از خودتان به جا بگذارید

• صفحه موبایل همسرتان را عوض کنید تا هروقت به گوشی اش نگاه کرد جمله دوستت دارم را بخواند.

• من و همسرم ایمیل های کوتاهی برای همدیگر می فرستیم تا به همدیگر نشان دهیم که در هر لحظه چه حسی نسبت به یکدیگر داریم. یکبار او برای من نوشت: آهنگ یک خواننده مرا یاد تو می اندازد. حالا هرموقع که من آن را گوش می کنم متوجه می شوم چقدرشوهرم مرا دوست دارد.

•  شوهر من ساعت ۵:۳۰ صبح بیدار می شود، اما شب قبل لباسهایش را از داخل کمد و کشویش بیرون می آورد تا صدای باز و بسته شدن آنها مرا بیدار و اذیت نکند. به نظر شما این عشق نیست؟!

یک پیام رمزدار بفرستید

• روی دیوار هال تا دیوار اتاق خواب نوشته ای دنباله دار برای همسرتان بنویسید.

• هر روز صبح که شوهرم سر کار می رود سه بار برایم بوق می زند. با این کار به من نشان می دهد که دوستت دارم.

یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, :: 12:2 :: نويسنده : mnv
نوشتم عشق برایم قباله
بفرستد

قباله گر که
ندارد، حواله بفرستد

حواله را ندهد دست هر کس و
ناکس

حواله را بدهد دست
ژاله بفرستد

باقیش تو ادامه

نوشتم عشق برایم قباله
بفرستد

قباله گر که
ندارد، حواله بفرستد
حواله
را ندهد دست هر کس و ناکس

حواله را بدهد دست ژاله بفرستد

که عشق چک بکشد، ضامنم شود در
بانک

سه چار میلیون وام
جعاله بفرستد

برای رفع و رجوع کثیف کاری
هام

عنایتی بکند، باز
ماله بفرستد

برای آنکه نیفتم به چاه
خودخواهی

نوشتم عشق سر
راه چاله بفرستد

برای امنیتم یک محافظ
گنده

برای دور سرم نیز
هاله بفرستد

اگرچه امر مهم پاستوریزه بودنش
است

پگاه نفرستد، دوغ
کاله بفرستد

نوشتم عمه کتک می زند، جنون
دارد

بجای عمه مرا نزد
خاله بفرستد

دو ماه بعد فراخوان کنگره ست، لذا

نوشتم عشق برایم مقاله
بفرستد.

 

 

یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, :: 12:0 :: نويسنده : mnv

چگونه جذاب فریبنده و دلربا باشیم؟

فریبندگی یعنی اینکه بتوانید دیگران را بسوی خود جذب کنید این خصلت اخلاقی به مرور زمان بدست می آید
از آنجایی که هریک از افراد در زمان تولد با میزان مختلفی جذابیت پا به این دنیا می گذارند می توان گفتد که درصد بسیار زیادی از جذابیت اکتسابی است و با کمی تمرین به راحتی قابل دسترسی خواهد بود مانند رقصیدن هرچه بیشتر تلاش کنید موفق تر خواهید بود
مراحل

1- طرز ایستادن خود را تصحیح کنید
اگر سرایط بدنی شما در حد مطلوب قرار داشته باشد،گویای این مطلب است که یک فرد با اعتماد بنفس بالا هستید،حتی اگر از درونتان هم یک چنین احساسی نداشته باشید در زمان راه رفتن باید محکم و ثابت قدم بردارید.کمرتان کاملا صاف باشد و شانه ها به سمت عقب گرایش داشته باشند شاید در ابتدا زمانیکه یک چنین وضعیتی را تمرین کنید برایتان کمی عجیب و دشوار باشد اما پس از سپری شدن چند روز به آن عادت پیدا میکنی.

2-ماهیچه های صورت را رها کنید
سعی کنید ماهیچه های صورتتان را رها کنید تا صورت حالت طبیعی و دل پذیر خود را داشته باشد با این چهره می توانید روبه دنیا کنید و به همگان بگوید که از هیچ نمی هراسید

3- ارتباط برقرا کنید
هنگامیکه با فرد دیگری روبرو می شوید با چشم های خود با او ارتباط بر قرار کنید سرتان را به نشانه تایید تکان دهید لبخند بزنید و شادی خود را به او انتقال دهید اصلا نگران عکس العمل فرد مقابل نباشد و البته باید به یاد داشته باشید کعه در این کار زیاده روی نکنید

4- نام افراد را به خاطر بسپارید
رمانیکه برای اولین بار کسی را ملاقات میکنید سعی کنید که نام او را بخاطر بسپارید این کار برای خیلی از افراد دشوار است زمانیکه نامشان را می گویند آنرا چندین مرتبه با خود تکرار کنید تا نامشان در ذهنتان با قی بماند

5- به دیگران علاقه مند باشید
اگر شما یکی از آشنایان قدیمی را ملاقات کردید و به عنوان مثال یک همکار یا همکلاسی دوست یکی از دوستان و ...... در مورد خانواده و علاقه مندی های جدید آنها سوالاتی مطرح کنید.اسم افراد نزدیک به آنها را بپرسید و به خاطر بسپارید

 

جمعه 25 فروردين 1391برچسب:چگونه جذاب فریبنده و دلربا باشیم؟, :: 14:37 :: نويسنده : mnv

 

 

۱- پوست از آب ولرم خوشش می آید. ممکن است پس از یک دوش آب گرم حس عالی ای داشته باشید، اما رطوبت آن باعث پوسته شدن و زبری پوست شما می شود. به جای گرفتن دوش آب گرم، پوست خود را لطیف نگه دارید.

۲- هر روز پوست خود را مرطوب کنید. پوستی که آب کافی داشته باشد، نرم است، به خصوص در زمستان هنگامیکه هوا خشک است و دمای هوا پوست را به سرعت خشک می کند. هر گاه پوست شما خیس می شود، از کرمهای مرطوب کننده استفاده کنید. مثلاً: پس از شستن دستان، پس از حمام، حتی در روزهای برفی.

۳- یک لوسیون لطیف بدن را امتحان کنید: اگر پوست خود را مرطوب می کنید، به دنبال لوسیونی باشید که حاوی مواد اولیه لطیفی مانند سالسیلیک یا اسیدهای هیدروکسی آلفا باشد. دو نوع محصول به شما پیشنهاد می کنیم: لوسیون بدن نرم کننده پوست نیوترژناو مرطوب کننده جرجنز.

۴- از جورابهای خود به عنوان سلاحی پنهان استفاده کنید: سلاح نرم پنهان. پاهای شما ممکن است در زمستان ترک خورده، زبر و خشک بشوند. هنگامیکه به خانه می رسید و کفشها و جورابهای خود را در می آورید، یک کرم پا به پاهای خود بمالید. سپس جورابهای خود را عوض کنید. گرمای جوراب به لوسیون کمک می کند تا به کف پا نفوذ کرده و به راحتی آن را نرم کند.

۵- همیشه اصلاح کنید: چه باور داشته باشید چه نداشته باشید، اصلاح روزانه (حتی در زمستان که همیشه نیاز نیست) به پوست کمک می کند تا نرم بماند. زیرا یک لایه از سلولهای خشک و مرده پوست را از بین می برد و سلولهای نرمتر و سالمتر پدیدار می شوند. بهتر است حداقل هفته ای دوبار ریش تراش خود را به کار بیاندازید.

۶- از دستان خود محافظت کنید: هرگاه بیرون می روید دستکش بپوشید. هوای سرد و یخبندان، رطوبت پوست شما را می کشد و باعث ترک خوردگی و خشکی دستان و بشره ی پوست شما می شود .

۷- استفاده از لوسیون صورت (آ اچ آ) را شروع کنید. این محصولات برای نرم و لطیف کردن پوست صورت عالی هستند. در ابتدای مصرف ممکن است دچار پوسته پوسته شدن بشوید بنابراین پیش از مصرف رژیم غذایی نگیرید.

۸- از شوینده های خوشبو استفاده کنید: برای اینکه هر قسمت از بدنتان مانند سینه وگردن، پشت و آرنجهای خود را نرم کنید، از شامپو بدن هایی استفاده کنید که موجب شوند سلولهای مرده ی پوست در قسمت های پوست انداخته ی بدن از بین رفته و لطافت دلپذیری به پوست شما بدهد تا جذابیت آن بیشتر شود. یکی از این محصولات: پولیش پومگرانت است.

۹- مراقب صابون های قالبی زبر باشید: صابون هایی که اغلب در مکانهای عمومی یا دستشویی ها یافت می شوند حاوی مواد پاک کننده زبری هستند که پوست را خشک می کنند، همین مواد در اسپری های خوشبو کننده بدن نیز بکار می روند. به جای آن از پاک کننده های ملایم ( که یک شیشه کوچک آن را همیشه در کیف دستی خود می توانید حمل کنید ) مانند ستافیل یا شامپو بدن مرطوب کننده داو استفاده کنید.

۱۰- کوتیکول یا بشره ی پوست خود را درمان کنید. کوتیکولها اولین مناطق بدن هستند که خشک و پوسته پوسته شده و می خارند که می توان در یک بعدازظهرعاشقانه که همسرتان می آید تا دستان شما را بگیرد، یک اسفنج تر روی آن گذاشت. برای مبارزه با این مشکل و برگرداندن رطوبت از دست رفته، از یک کرم دست روزانه استفاده کنید. یکی از آنهایی که می توانید امتحان کنید: حلال ناخن هایدی است

پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:, :: 8:34 :: نويسنده : mnv

داستان بیژن و منیژه از داستان های شیرین و جذاب شاهنامه است. به مناسبت روز بزرگداشت فردوسی، خلاصه داستان رو تو وبلاگم می ذارم.

به علت حجم زیاد، دوستانی که علاقمندند می تونند اونو در کامپیوترشون ذخیره کنند تا در فرصت مناسب بخونند:

چون کیخسرو در کین خواهی پدرش سیاوش، بر تورانیان پیروز شد و جهان را از نو آراست، روزی از روزها بر تخت زرین نشست و شادکام از این پیروزیها بزم شاهانه ای آراست. بزرگان و دلاورانی چون گودرز و گیو و طوس و بیژن درآن انجمن گرد آمدند و به می و آواز رامشگران دلشاد بودند. ناگاه پرده داری پیش آمده و به سالار بارگاه خبرداد، گروهی از ارمانیان یا ارمنیان به دادخواهی آمده و اجازه ورود می خواهند.

سالار آنچه را شنیده بود به آگاهی کیخسرو رساند و اجازه ورود گرفت. ارمنیان گریان و زاری کنان به بارگاه آمدند و گفتند: ای شهریار پیروز بخت، ما از شهردوری می آییم که در مرز ایران و توران قرار دارد. از یک سو از توران در رنجیم و از سوی دیگر آنجا که مرز ایران است، بیشه ای داریم پر از درختان میوه و کشتزار و چراگاه. اکنون بخت از ما برگشته و گرازان به آن بیشه حمله کرده اند. گرازانی که با دندانهای چون پیل خود درختان کهنسال را از ریشه بدر می آورند و به چارپایان آسیب میرساند. شاه! تو که شهریار هفت کشور و یار همه ای، به داد ما هم برس!

دل شاه به حال زار آنها سوخت و از میان دلاوران کسی را خواست تا به بیشه خوک زده رفته و گرازها را از بین ببرد و فرمان داد تا سینی زرینی آوردند و گهرهای بسیار برآن ریختند و ده اسب زرین لگام هم آماده کردند. چون آماده شد، به آن ناموران گفت: هرکس این رنج را بر خود هموار کند، این گنج از آن او خواهد بود. کسی از آن انجمن پاسخی نداد، جز بیژن که پا پیش نهاد و گفت: در راه اجرای فرمان آماده است تا از سرو جان خود نیز بگذرد. گیو، پدربیژن، کوشید تا او را از این کار باز دارد، ولی بیژن جوان در رای خود پای فشرد و شاه نیز از این دلاوری بیژن خشنود گردید. به گرگین دستور داد تا در این سفر راهنما و یار بیژن جوان باشد.

بیژن آماده سفر شد و همراه گرگین با یوز و باز به راه افتاد. راه دراز بود اما با شکار و شادی طی شد و آنها رفتند و رفتند تا به بیشه ارمنیان رسیدند. بیژن که از دیدن خرابی که گرازها به بار آورده بودند خونش به جوش آمده بود به گرگین گفت: هنگام خواب نیست و ایستادگی کن تا کار را محکم کنیم ودل ارمنیان را ازاین رنج آسوده سازیم. تو گرز را بردار و کنار آبگیر مواظب باش تا اگر گرازی از تیر و چنگم بدر رفت تو او را بکشی! گرگین گفت: پیمان ما با شاه این نبود ، تو فرمان را پذیرفتی و زر و گوهر را برداشتی پس از من یاری مخواه که من فقط راهنمای تو به این بیشه بوده ام. گرگین این را بگفت و بخفت.

بیژن که از سخنان گرگین شگفت زده و افسرده شده بود به تنهایی به درون بیشه رفت و با خنجر آبدیده در پی گرازان تاخت. خوکان نیز به او حمله ور شدند و یکی از آنها زره اش را درید، اما بیژن با یک ضربه خنجر او را به دو نیم کرد و سپس همه آن جانوران وحشی را کشت و سرشان را برید تا دندانهایشان را به ایران ببرد و نزد شاه و یلان هنرنمائی خود را به چشم بکشد.

فردا روز، چون گرگین از خواب بیدار شد، بیژن را دید که با سرهای بریده خوکان از درون بیشه می آید. اگرچه بر او آفرین گفت و از پیروزیش شادی کرد، اما آتش حسد در دلش شعله زد و از بدنامی خود ترسید و اندیشه اهریمنی گستردن دامی برای او، در سرش راه یافت.

بیژن بی خبر از نیرنگ پلید او با وی به شادمانی نشست و گرگین با چاپلوسی، از دلاوری او تعریف کرده گفت: من بارها دراین مکان بوده ام و همه جای آن را خوب می شناسم. حال که کار به پایان رسیده بیا استراحتی کرده و به آسایش بپردازیم. اکنون به من گوش کن. پس از دو روز راه در خاک توران، در دشتی خرم و دل انگیز، جشن گاهی هست که همه جایش گل است و آواز بلبل. پری چهرگان ترک همه سرو قد و مشک موی هر ساله به این جشن گاه می آیند و دشت را چون بهشت می آرایند و ماه رویان در هر سو به شادی می نشینند و منیژه دخت افراسیاب چون خورشید در میانشان می درخشد. اگر ما این راه را یک روزه بتازیم می توانیم از میان پری چهرگان چند تنی را بگیریم و نزد خسرو ببریم. بیژن جوان دلش از شادی شکفت و :
بگفتا هلاهین برو تا رویم
بدیدار آن جشن خرم شویم

پس بر اسبان خود نشستند ، یکی جویای نام و کام ودیگری فریبکار و کینه ساز. هر دو به سوی جشن گاه تاختند.

آن دو راه دراز میان بیشه را یک روزه پیمودند تا به مرغزار رسیدند و فرود آمدند. از سوی دیگر نیژه دختر نازپروده افراسیاب با صد کنیز ماه رو در چهل عماری زرین به دشت رسیدند و بساط جشن و سرور را برپا کردند. گرگین باز هم داستان عروس دشت و بزم او را برای بیژن تعریف کرد و آن قدر گفت تا جوان شیفته شد و تصمیم گرفت پیش برود و بزمگاه ماه رویان را از نزدیک ببیند. گرگین به او گفت: برو و شاد باش!

بیژن از گنجور کلاه شاهانه و طوق و گوشواره و دستبند گوهرنگار خواست و قبای رومی آراسته ای پوشید و سوار بر اسب، خرامان به بیشه نزدیک شد و در سایه سروی بلند در نزدیکی خیمه منیژه پنهانی به تماشا ایستاد. دشت از آن لعبتان زیبا چون بهار خرم شده بود و آوای رود و سرود، روح را نوازش می کرد. بیژن از دیدن منیژه صبر و هوش را از دست داد و مهرش را به دل گرفت.

از سوی دیگر منیژه نیز از خیمه نگریست، جوان برومندی را دید که با کلاه شاهانه بر سر و دیبای رومی در بر و رخساری زیبا زیر درخت ایستاده است. پس مهرش به جوش آمد و دایه را فرستاد تا ببیند که آن ماه دیدار کیست و چه نام دارد و از کجا آمده و چگونه به این جشنگاه راه یافته است.

دایه شتابان نزد بیژن رفت و پیام بانویش را رسانید. رخسار بیژن از شنیدن آن پیام چون گل شکفته شد و گفت: من بیژن پسر گیوم، از ایران برای جنگ با گرازان آمده ام آنها را کشتم و دندانهایشان را نزد شاه می برم، چون این دشت را پر از بزم و سرود دیدم، از رفتن بازماندم. تا مگر چهره دخت افراسیاب را ببینم. به دایه نیز وعده داد تا اگر با او یاری کند و دل منیژه با او مهربان شود و دیدار حاصل آید، جامه و زر و گوهر به او خواهد بخشید.

دایه در دم نزد بانویش آمد و از بر و روی بیژن با او سخن ها گفت و رازش را با او در میان نهاد. منیژه نیز در پاسخ پیام داد :

گرآئی خرامان به نزدیک من
برافروزی این جان تاریک من
بدیدار تو چشم روشن کنم
در و دشت و خرگاه گلشن کنم

دیگرجای سخن نماند و بیژن پیاده به دیدار او شتافته وارد سراپرده شد. منیژه هم او را پذیرا شد و از راه و همراهش پرسید، سپس دستور داد تا پایش را با مشک و گلاب بشویند و سفره رنگینی بگسترانند. رامشگران بربط و چنگ بنوازند و به این ترتیب سه شبانه روز در آن سراپرده آراسته، شادی کردند، خوردند و نوشیدند.

روز چهارم هنگام بازگشت بود، منیژه نتوانست دل از بیژن برکند و تنها به کاخ باز گردد. پس راز خود را با بیژن گفت. بیژن پاسخ داد: ما ایرانیان هرگز چنین نمی کنیم و من سخن تو را نخواهم پذیرفت. چون بیژن نپذیرفت که با او روانه شهر شود، منیژه دستور داد تا در جام او داروی هوش ربا بریزند.

بیژن جام را نوشید و مدهوش بر جای افتاد. پس او را در بستری از مشک و کافور در عماری نهادند و در چادری پوشاندند و دور از چشم بیگانگان به کاخ آوردند. بیژن چون به هوش آمد وخود را در کنار آن نگار سیمبر، در کاخ افراسیاب گرفتار دید، خونش از خشم بجوش آمد و دانست که این دام را گرگین به افسون بر راه او نهاده است ولی چه سود که دیگر رهائی از آنجا دشوار بود.

منیژه او را دلداری داد و گفت: هنوز که اندوهی پیش نیامده است، پس دل شاد دار و غم مخور که اگر شاه از کارت خبر یافت، من جان را سپر بلایت می کنم. سفره گستردند و رامشگران را خواندند تا بنوازند و دلشادش کنند.

چندین روز دیگر با شادی و بزم گذشت. تا آنکه دربان از وجود بیگانه ای در کاخ آگاهی یافت و چاره را در آگاه نمودن افراسیاب دید. نزد شاه شتافت و گفت چه نشسته ای که دخترت جفتی ایرانی برای خود برگزیده است. افراسیاب سخت آشفته شد و خون از دیده بارید. به گرسیوز دستور داد تا سوارانش را بر گرداگرد کاخ به نگهبانی بگمارد و خود درون کاخ را بنگرد تا اگر بیگانه ای را یافتند، دست بسته نزد او بیاورند.

گرسیوز چون به کاخ رسید و آوای چنگ و رباب را شنید، سواران را فرستاد تا از هر سو راه ها را بستند و خود در کاخ را از جای کنده و به سرائی شتافت که مرد بیگانه در آنجا به بزم نشسته بود.

از دیدن بیژن ، خون گرسیوز به جوش آمد و خروشید که: ای ناپاک به چنگال شیر گرفتار شدی و رهائی نداری! بیژن که خود را بی سلاح و بدون پناه دید، خنجری را که همیشه در پاپوش پنهان داشت از نیام کشید و گفت: منم بیژن، پور گیو، تو نیاکان مرا می شناسی و می دانی که هر که به جنگم آید، او را با این خنجر میکشم و دستم را بخونش می شویم.

گرسیوز که او را چنین آماده جنگ و خونریزی دید، زبان به پند و سوگند گشود و با چرب زبانی خنجر را از دستش درآورد و با هزار افسون او را به بند کشید و با سر برهنه و دست بسته نزد افراسیاب برد.

افراسیاب چون بیژن را دید، بر او خروشید که: ای خیره سر به این سرزمین چرا آمدی؟ بیژن پاسخ داد: ای شهریار! من به خواست خود به اینجا نیامدم و کسی هم در این میان گناهکار نیست. من برای جنگ با گرازها از ایران آمدم و دنبال باز گمشده ای به بیشه جشن گاه وارد شدم. در آن بیشه در سایه درختی خوابیدم و چون در خواب بودم پریی سر رسید و بالهایش را بر من گشود و مرا خفته در بر گرفت و از اسبم جدا کرد. لشگر دختر شاه در آن هنگام از راه می گذشت تا پری عماری منیژه را دید، شناخت و از اهریمن یاد کرد و همچون باد میان سواران آمد و مرا درون عماری نهاد و بر آن خوب چهره نیز، افسونی خواند. وقتی چشم باز کردم خود را در کاخ دیدم. نه من در این میان گناهی دارم و نه منیژه به این کار آلوده است.

اما افراسیاب داستان او را باور نکرده و پاسخ داد: تو همان ناموری هستی که با گرز و کمند در پی رزم بودی ولی اکنون که دستهایت بسته است داستان های دروغ میبافی، بی گمان تو با مکر و فریب قصد جان مرا داشتی.
بیژن گفت: ای شهریار! گرازان با دندان و شیران به چنگ و یلان با شمشیر می جنگند. من برهنه و بی سلاح توانائی جنگیدن ندارم، اگر می خواهی دلاوری مرا ببینی، اسب و گرزی به من بده. آنگاه مرد نیستم اگر از هزار ترک نامور یکی را زنده بگذارم. سخنان بیژن آتش خشم افراسیاب را تیزتر کرد و به گرسیوز گفت:

بسنده نبودش همی بد که کرد
کنون رزم جوید به ننگ و نبرد

او را دست بسته، در رهگذر بردار کن تا دیگر کسی از ایرانیان یارای نگاه کردن به توران را نداشته باشد. آنگاه بیژن را خسته دل و با دیدگانی پرآب به پای دار بردند. بیژن با خود نالید: افسوس که به دست دشمن به نامردی می میرم. دریغا که خویشان و یارانم از مرگ من گریان خواهند شد و دشمنانم شادکام. ای باد! پیام مرا به نیایم گودرز برسان و به گرگین هم بگو تو مرا فریفتی و در بلا افکندی، در سرای دیگر چگونه پاسخگویم خواهی بود؟

بیژن، دست از جان شسته، با دستهای بسته و دهانی خشک در انتظار مرگ بود که یزدان بر جوانیش بخشید و «پیران» از آن محل گذر کرد و چون جوانی را پای دار دید، از گرسیوز پرسید: این دار مکافات برای کیست و جرمش چیست؟ گرسیوز پاسخ داد این بیژن است. پس پیران به او نزدیک شد و از چگونگی آمدنش پرسید. بیژن آنچه را بر او گذشته بود یک به یک تعریف کرد. پیران از شنیدن داستان و دیدن حال جوان دلش بر او سوخت و دستور داد تا دست نگهدارند تا او با شاه در این باره گفتگو کند.

پس با شتاب نزد افراسیاب رفت و زمین را بوسیده ایستاد. افراسیاب دانست که پیران خواهشی دارد. گفت: هر چه می خواهی بگو که من از تو چیزی را دریغ ندارم.

پیران پاسخ داد: من چیزی برای خود نمی خواهم. تنها از تو می خواهم که پند مرا بپذیری و از کشتن بیژن دست برداری، آیا فراموش کرده ای ایرانیان به خونخواهی سیاوش چه بر سر ما آوردند؟ پس کین سیاوش را تازه مکن که نمی توانیم جوابگوی دو کین باشیم. تو که رستم و گودرز و گیو را می شناسی؟ آیا می خواهی یک بار دیگر خاک توران را به سم اسبانشان بکوبند و زنان ما را بی شوی و سوگوار کنند؟

آتش خشم افراسیاب از این گفته ها کمی فروکش کرد و گله کنان گفت: ببین بیژن و این دختر بی هنر با من چه کردند! در تمام ایران و توران رسوا شدم. حال اگر او را ببخشم با بد نامی چه کنم؟ پیران پاسخ داد: درست است. باید ننگ را شست. اما بجای کشتن بیژن بهتر است او را با بند گران ببندیم و به زندان افکنیم تا نامش از روزگار زدوده شود. افراسیاب رای او را پسندید و دستور داد تا چنین کنند.

افراسیاب با گرسیوز دستور داد تا سر تا پای بیژن را به غل و زنجیر ببندند و آن زنجیرها را به میخ های آهنین محکم گردانند و سپس او را نگون در چاه بیافکنند تا از دیدن ماه و خورشید بی بهره گردد و به زاری بمیرد. آنگاه با سوارانش به کاخ منیژه رود و آن شوربخت نفرین شده را نیز برهنه و خوار نزدیک چاه بکشاند تا آن کسی را که تاکنون در درگاه دیده است، در چاه ببیند و همانجا غمگسارش باشد.

گرسیوز فرمان شاه را اجرا کرد و بیژن را به زنجیر کشید و در چاه افکند و سنگ اکوان دیو را هم با پیلان بسیار از ریشه چین آورد و بر سر چاه گذاشت. سپس به کاخ منیژه تاخت، دار و ندارش را به تاراج داد و او را سر و پا برهنه دوان دوان تا چاهسار کشاند.

منیژه با دلی سوخته و اشک خونین، در آن دشت سرگردان ماند. گریان خود را به چاه رسانده با دو دست خویش روزنه کوچکی از کنار سنگ بر آن چاه باز کرد و از آن پس از هر جا نانی فراهم می کرد و از همان روزنه به بیژن میداد و شب و روز بر شور بختی خود می گریست.

از سوی دیگر گرگین هفته ای را چشم به راه بیژن ماند و چون خبری از او نیافت همه جا به جستجویش پرداخت و پویان و نالان به بیشه ای رسید که بیژن را در آن گم کرده بود. بیشه را هم گشت ولی باز اثری از بیژن نیافت. ناگاه اسب بیژن را دید که گسسته لگام، نزدیک جویبار ایستاده است. گرگین یقین کرد گزندی به بیژن رسیده و او، یا بردار است یا در زندان افراسیاب افتاده پس پشیمان از کرده خویش و شرمسار از روی شاه و گیو، اسب بیژن را برداشت و به سوی ایران شتافت.

گیو چون آگاه شد که گرگین بدون بیژن بازگشته، خسته دل و پریشان به پیشباز گرگین شتافت. گرگین تا او را دید پیاده شد و خود را به خاک افکند. اما همین که پدر، اسب بدون سوار پسرش را دید، مدهوش شد و جامه بر تن درید و خاک بر سر ریخت و بر درگاه یزدان نالید که: پروردگارا! پس از او مرا زنده مگذار که آن نامدار فریاد رس و غمگسارم بود و از گرگین چگونگی ناپدید شدن بیژن را پرسید:

تو این اسب بی مرد چون یافتی
ز بیژن کجاروی برتافتی

گرگین او را دلداری داد و داستانی ساخت و گفت : بدان و آگاه باش که چون از اینجا به جنگ گرازان رفتیم، بیشه ای دیدیم زیر و رو شده و با درختان بریده که گروه گروه گراز در آنجا پراکنده بودند. ما چون شیر بر آنها تاختیم و یک روزه همه را کشتیم و دندانهایشان را کندیم. در راه بازگشت به ایران بودیم که ناگاه گوری پدیدار شد، بیژن از پی او اسب تاخت و کمند بر گردنش انداخت، اما گور او را بدنبال خود کشید که ناگهان گرد و خاکی برخاست و گور و سوار هر دو ناپدید شدند. من کوه و دشت را زیر پا نهادم، اما نشانی جز این لگام گسسته اسب از او نیافتم.

گیو آن داستان یاوه را باور نکرد و چون گرگین را پریشان حال و پریده رنگ دید، دانست که دلش پر زگناه و داستانش دروغ است. خواست او را در جا، به خاک افکند و کین پسر از او بخواهد، اما با خود اندیشید با کشتن گرگین، بیژن زنده نخواهد شد. پس بهتر است او را نزد شاه ببرد تا گناهش آشکار گردد. این بود که بانگ بر او زد:

تو بردی ز ره مهر و ماه مرا
گزین سواران و شاه مرا

اکنون من خواب و آرام نخواهم داشت تا کین فرزند را به خنجر بجویم.
گیو نزد خسرو شتافت و گریان گفت: شهریارا! گرگین با داستانی یاوه و دلی پر گناه بدون بیژن بازگشته و نشانی از او جز اسبش ندارد. اکنون به دادم برس! خسرو او را دلداری داده گفت: غم مخور و زاری مکن و امیدت را ازدست مده!

از آنسو گرگین به درگاه کیخسرو آمد، زمین را بوسید و بر شاه آفرین کرد و دندانهای گراز را بر تخت نهاد. شاه از راه و ناپدید شدن بیژن پرسش نمود. گرگین با تنی لرزان از بیم، پاسخ های یاوه و ناسازگار بهم بافت. شاه برآشفت و او را به دشنام از پیش تخت براند و فرمود تا با بند گران پایش را ببندند. آنگاه با مهربانی گیو را امیدوار ساخت و گفت: من سواران فراوانی به جستجوی بیژن می فرستم و اگر باز هم نشانی از او نیافتیم تا ماه فروردین صبر می کنیم و در آن هنگام که زمین چادر سبز پوشید و باغ به شادی درآمد و پر گل شد، من جام جهان نما را که هفت کشور در آن پیداست به دست می گیرم و از جای بیژن آگاهت می کنم. گیو آفرین و سپاس فراوان گفت و امیدوار از بارگاه بیرون آمد. اما هر چه سواران، شهر ارمن و توران را زیر پا نهادند و جستجو کردند، کمترین نشانی از بیژن نیافتند.

نوروز فرا رسید و گیو به امید یافتن بیژن به بارگاه آمد. کیخسرو از دیدن دل آزرده و رخ پژمرده او به حالش رحم آورد و جام جهان نما را خواست. نخست قبای رومی پوشید و پیش یزدان به پای ایستاد و به درگاهش نالید و از او داد خواست، سپس جام را به دست گرفت و در آن نگریست. هفت کشور و سپهر، با مهر و ماه و ناهید و تیر و کیوان و بهرام در آن پیدا شد.

خسرو هر هفت کشور را نگریست ولی از بیژن نشانی ندید، تا آنکه به توران رسید و به فرمان یزدان، کیخسرو در آنجا بیژن را دید که در چاهی بسته است و دختری والانژاد اما غمگین و گریان، پرستاریش می کند. شاه خندید و مژده داد که بیژن زنده است و گزندی به جانش نرسیده، اما او را در بند و زندان می بینم. اکنون باید چاره ای برای رهاییش اندیشید و دراینکار کسی شایسته تر از رستم نیست. پس باید او را از داستان آگاه نمود.

کیخسرو با شتاب نویسنده را فرا خواند و نامه ای پر مهر به رستم نوشت و داستان بیژن را از آغاز تا پایان بر او باز گفت و افزود که اکنون همه گردان و ناموران و گودرزیان در غم و اندوهند. دل گیو از غم فرزند پر خون است و من نیز آزرده و در رنجم، پس شتاب کن تا با هم چاره ای برای رهائی بیژن بیاندیشیم.

چو این نامه من بخوانی مپای
سبک باش و با گیو خیز ای در آی

نامه را مهر کرده و به گیو سپردند تا نزد رستم ببرد، گیو همراه سوارانش از راه هیرمند به سو ی سیستان روانه شد و راه دو روزه را یک روزه پیمود. چون به زابلستان رسید و دیده بان او را دید، زال به پیشبازش شتافت زیرا آن روز، رستم به شکار گور رفته و در شهر نبود. گیو پس از آنکه درود بزرگان ایران را به زال رسانید، غم دل و گمشدن فرزند را باز گفت. سپس به ایوان زال رفت تا رستم از نخجیرگاه باز آمد. گیو به پیشباز رستم رفت و با دلی پر آرزو و دیده ای گریان، او را در برگرفت. تهمتن نگران شد از خسرو و یکایک بزرگان ایران پرسید و چون به نام بیژن رسید، پدر غمدیده خروشی برآورد و گفت: همه آنانی را که نام بردی تندرستند و برای تو درود و پیام دارند. آنگاه داستان ناپدید شدن بیژن و فریب کاری گرگین و پریشانی خود را به تهمتن باز گفت و نامه کیخسرو را به او داد.

رستم، زار خروشید و از غم نوه اش؛ بیژن؛ خون از دیده بارید ولی به گیو گفت: غم به دل راه مده که زین از رخش بر نمی دارم تا دست بیژن را در دست بگیرم و بندهایش را باز کنم و بفرمان یزدان تاج و تخت و توران را زیر و رو کنم.

آنگاه تهمتن، گیو را به خانه خود برد و به او گفت: از اینکه رنج راه بر خود هموار کردی و نزد ما آمدی سخت دلشادم ولی نمی خواهم ترا خسته و سوگوار ببینم. چه اندوه تو اندوه من و خانه من خانه توست، دو سه روزی را در این خانه مهمان من باش تا شاد باشیم و از آن پس من به نیروی یزدان، کمر می بندم و بیژن را از چاه و زندان رها می کنم. گیو بر سر و دست تهمتن بوسه زد و بر او آفرین و سپاس فراوان گفت و تا سه روز در بزمی که رستم آراسته بود به خوشی بماند.

روز چهارم، تهمتن آماده سفر شد. زابل را به فرزندش فرامرز سپرد و خود و گیو با صد سوار زابلی رو به سوی ایران نهاد. خسرو فرمان داد تا به آئین شاهانه او را پذیرا شدند و همه گردان و بزرگان با سپاه و درفش به پیشبازش شتافتند. چون تهمتن، به پیشگاه خسرو رسید او را نماز برد و کیخسرو نیز او را ستود و کنار خود بر تخت نشاند.

کیخسرو فرمان داد تا جشن شاهانه ای برپا کردند و سالاربا، در باغ را گشود، همه جا را دیبای خسروانی گسترد و تخت شاه را در سایه درخت گلی نهاد که تنش سیمین و شاخه هایش از زر و یاقوت و ترنج های زرین بر آن آویخته بود. شاه رستم را نزد خود خواند و با او از کار بیژن سخن ها گفت و او را تنها چاره گر این درد دانست و رستم نیز زمین را بوسه داده گفت که کمر بسته و آماده فرمانست.

گرگین چون از آمدن رستم آگاه شد، دانست چاره گر رنج و غمش رسیده است. پس پیامی نزد رستم فرستاد و از کار خود اظهار پشیمانی نموده و از رستم خواست تا پادرمیانی کند و برای او از شاه درخواست بخشش نماید. رستم به فرستاده گفت: برو و به او بگو ای ناپاک! گناه تو آن قدر بزرگ است که شایستگی بخشش را نداری، اما من نیز آرزوی بیچارگی تو را ندارم. اگر بیژن از زندان رها شود، رهائی تو را از شاه خواهم خواست، اما اگر گزندی به بیژن برسد، خود نخستین کینه خواه او خواهم بود.

رستم تا دو روز نام گرگین را نزد شاه نبرد و روز سوم که شاه بر تخت نشسته بود پیش او آمد و از آن بدبخت بد روزگار با شهریار سخن گفت، کیخسرو برآشفت و گفت: من سوگند خورده ام، تا بیژن از بند رها نشود، گرگین در بلا و سختی باقی بماند، جز این هر آرزوئی داری بخواه. رستم بار دیگر از شاه خواهش کرد که چون گرگین از کرده خود پشیمان است، او را ببخشاید. شاه نیز پذیرفت و بند از گرگین برداشتند.

کیخسرو به رستم گفت: باید در کار شتاب کرد و تا افراسیاب بد گوهر گزندی به بیژن نرسیده، او را نجات داد. پس هر چه برای لشکر کشی نیاز داری بخواه تا آماده کنم. رستم پاسخ داد: این بار چاره کار با لشکرو گرز و شمشیر نیست. تنها شکیبائی لازم است و کار باید پنهانی و با مکر انجام شود.

راه کار آن است که مانند بازرگانان با زر و سیم و گوهر و جامه و فرش به توران برویم و هدیه هایی بدهیم و کالا بفروشیم و مدتی در توران بمانیم. شاه رای او را پسندید و فرمود تا گنجور در گنج را گشود تا رستم آنچه را لازم دارد از آن میان بردارد. پس رستم هزار سوار از لشکر و هفت یل از ناموران، چون گرگین، رهام، گرازه، گستهم، اشکش، فرهاد و زنگه را برگزید و ده شتر را بار دینار کرد، صد شتر را بار کالا بست و سپیده دم با بانگ خروس به راه افتاد.

چون کاروان به مرز توران رسید، رستم سپاه را در مرز گذاشت و به آنها سفارش کرد تا آماده و در بسیج جنگ باشند و خود با هفت یل دلاورش لباس رزم را درآورده، جامه بازرگانان پوشیدند. شترهای بار کرده را برداشته به راه ادامه دادند تا به شهر ختن رسیدند. قضا را، پیران در آن هنگام از نخجیر باز می گشت، چون تهمتن او را در راه دید دو اسب تازی گرانمایه با زین زر برداشت و نزد پیران رفت. پیران که رستم را در آن هیبت نشناخته بود پرسید: کیستی و از کجا می آئی؟ رستم پاسخ داد: بازرگانم و از ایران آمده ام تا در توران گهر بفروشم و چارپا بخرم. تو ای پهلوان مرا زیر پر خود بگیر که کسی قصد آزارم نکند.

سپس جامی پر از گوهر و آن دو اسب را به او پیشکش نمود. پیران با دیدن آن گوهرها، بر او آفرین خواند و با مهربانی وعده کرد که پاسبانی برای نگهداری کالاهایش بگمارد و از او خواست تا چون خویشاوندی به خانه اش فرود آید. رستم با سپاس فراوان اجازه خواست تا در بیرون شهر، نزد کاروان منزل گیرد.

چون مردم شهر از آمدن بازرگان ایرانی که گوهر و فرش و دیبا می فروخت آگاه شدند، برای خرید بسوی کاروان شتافتند و بازار رستم رونق گرفت. او چندی در توران ماند و به داد و ستد پرداخت.

چون منیژه خبر یافت کاروانی از ایران به ختن آمده، با پای برهنه و سر گشاده گریان نزد رستم آمد و او را دعا کرده پرسید: تو که از ایران آمده ای از کیخسرو و گیو و گودرز و دیگر دلیران چه آگاهی داری؟ آیا خبر گرفتاری بیژن به ایران رسیده است؟ چرا پدرش و رستم چاره ای برای او نمی اندیشند؟ رستم ابتدا از گفتار او بدگمان شد و ترسید. پس بر او بانگ زد: از کنارم دور شو! من نه شاه می شناسم و نه گودرز و گیو.

منیژه نگاهی بر او کرد و زار گریست . گفت مرا از خود مران که دلم از درد ریش است. مگر آئین ایرانیان چنین است که با درویش سخن نگویند و او را برانند؟ رستم گفت: ای زن! تو بازار مرا بر هم زدی. خشم من از آن رو بود. وانگهی من بازرگانم و از بارگاه پهلوانان آگاهی ندارم. سپس دستور داد تا خوردنی بیاورند و پیشش نهند و از او پرسید که چرا چنین روزگار سخت و حال زار دارد. منیژه خود را شناساند و گفت:

منیژه منم دخت افراسیاب
برهنه ندیده تنم آفتاب

کنون دیده پر خون و دل پر ز درد
از این در بدان در دو رخساره زرد

من از کاخ خود رانده شده ام و چون درویشان از این خانه به آن خانه می روم تا برای آن بیژن شوربخت که در چاهی ژرف زندانی است نانی گرد آورم، اگر بر ایران گذر کردی و به درگاه شاه رفتی، بگو بیژن در چاهست و بر سرش سنگ و اگر دیر به نجاتش آیند تباه خواهد شد.

رستم که منیژه را شناخت دستور داد تا همه گونه خورش آوردند، از آن میان مرغ بریانی برداشت و انگشترش را در آن نهاد و در نان پیچیده به منیژه داد تا به آن بیچاره بدهد.

منیژه خوردنی ها را گرفت و به چاهسار دوید و بسته را همان گونه که بود به بیژن سپرد. بیژن از دیدن آن همه خوراکی خیره ماند و از منیژه پرسید: ای مهربان این همه خورش از کجا یافتی؟ منیژه پاسخ داد: بازرگانی گشاده دست از ایران آمده است که کالایش گهر و دیباست. اینها را او فرستاده.

بیژن در ته چاه نان را گشود و تا دست به مرغ برد، ناگهان چشمش به انگشتر افتاد و مهر پیروزه رستم را بر آن شناخت. از شادی چنان خنده ای کرد که آوازش به گوش منیژه رسید و ترسید که بیچاره دیوانه شده باشد. پس شگفت زده پرسید: خنده ات برای چیست؟ چگونه لبت به خنده باز می شود؟ چه رازی داری به من هم بگو!

بیژن از او سوگند وفاداری و رازداری خواست و منیژه دل آزرده از بدگمانی بیژن به درگاه یزدان نالید که: ای جهان آفرین! بخت مرا ببین که گنج و تاج را به تاراج دادم و از پدر و خان و نان بریدم دل به بیژن سپردم، اکنون او هم بر من بدگمان است و رازش را از من می پوشد، وای بر روزگار من.

بیژن به او گفت: ای یار مهربان و ای جفت هوشیار من! می دانم که چه رنج ها که در راه من برده ای ولی بدان که اندوهت بسر آمده است. آن گوهر فروش که دیدی برای نجات من آمده است. خداوند بر من رحمت آورده تا بار دیگر جهان را ببینم و آزاد باشم. تو نزدش برو و در نهان از او بپرس که آیا او خداوند رخش است؟ منیژه چون باز نزد رستم رفت و پیام بیژن را رسانید، رستم دانست که آن خوبروی از راز آگاهست پس به مهربانی گفت:

بگویش که آری خداوند رخش
تو را داد یزدان فریاد بخش

من راه زابل به ایران و ایران به توران را بخاطر تو پیموده ام. وتو هم ای خوب چهر، اشک از رخ پاک کن و برو هیزم فراوان جمع کن. چون هوا تاریک شد آتش بلندی بر سر چاه بیافروز تا راهنمای من به آن چاهسار باشد. منیژه به چاه بازگشت و پیام رستم را به بیژن رسانید و آنگاه به بیشه رفت و هیزم گرد آورد و چشم به غروب خورشید دوخت. همین که شب فرا رسید منیژه آتشی به بلندی کوه افروخت و به انتظار نشست.

از سوی دیگر، تهمتن چون آتش را دید، زره در بر کرد و نخست یزدان را نیایش نمود. پس با هفت دلاورش رو به سوی آتش افروخته نهاد. چون به سنگ اکوان دیو رسیدند رستم از یارانش خواست تا آن را از سر چاه دور کنند اما هفت پهلوان هر چه کوشیدند نتوانستند سنگ را بجنبانند. پس رستم پیاده شد و دامن زره را بر کمر زد، از یزدان زور خواست و دست به سنگ زد و آن را برداشت و تا بیشه چین پرتاب کرد، چنانکه زمین به لرزه درآمد و دهان چاه گشوده شد. پس رستم آواز داد و از حال بیژن پرسید. بیژن گفت:

مرا چون خروش تو آمد بگوش
همه زهر گیتی شدم پاک نوش

رستم گفت: من برای رهائی تو آمدم. اما آرزو دارم که گرگین را به من ببخشائی و کینه اش را از دل دور کنی. بیژن که همه رنج های خود را از دام و فریب گرگین می دانست نمی خواست او را ببخشد ولی رستم به او گفت: که اگر بدخوئی کنی و گفتار مرا نپذیری، در چاه رهایت می کنم و از اینجا می روم.

آنگاه بیژن دل از کین گرگین پاک کرد و رستم کمند را در چاه افکند و آن پای دربند را بیرون کشید. بیژن با تن گداخته از درد و رنج و ناخن و موی بلند و سرو روی پر خون از چاه درآمد. رستم از دیدن او خروشید و آهن و زنجیر او را گسست و سپس به یکدست جوان و بدست دیگر منیژه را گرفت و همگی به خانه شتافتند. در آنجا تهمتن فرمود تا سر و تن بیژن را شستند و جامه نو در برش کردند، گرگین نیز پیش آمد و روی بر خاک مالید و پوزش خواست و بیژن گناهش را بخشید. سپس شتران را بار کردند و اسبان را آماده نمودند.

رستم به بیژن گفت: تو و منیژه از پیش بروید که من امشب از کین افراسیاب خواب و آرام ندارم و باید کاری کنم که لشکرش بر او بخندند و با شمشیر تیزم توران را بر هم بریزم و سر افراسیاب را نزد شاه ببرم. تو چون رنج بسیار برده ای نباید در رزم شرکت جویی. اما بیژن گفت:

همانا تو دانی که من بیژنم
سران را سر از تن همه بر کنم

من پیشروی این رزم خواهم بود تا کین رنج و دردی را که در زندان دیده ام از افراسیاب بخواهم.

*********

داستان بیژن و منیژه اینجا به سر آمد. بقیه داستان پهلوانی های بیژن را می تونید از شاهنامه پیگیری کنید. انشاا... که همه جوان های ایرانی به وصال و آرزوهایشان برسند و خوشبخت گردند.

چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:بیژن,منیژه,بیژن و منیژه, :: 19:55 :: نويسنده : mnv

چارشنبه ساعت سه
یک اتاق چار در سه
روی یک نیمکت جوانی
منتظر، تنها نشسته!
رو به یک در این نگاه اش
رو به ساعت آن نگاه اش
گاهگاهی هم به عکسِ بچه تخسی که برده
دومین انگشت خود را
تا به نزدیک دماغ اش
معنی انگشت دوم روی بینی گاه! یعنی که خفه یا هیس
اینجا هست زایشگاه!
***
می شود در باز و وارد م یشود با رقص باله
یک پرستار جوانی در حدود شصت ساله!
در حدود یکصد و پنجاه کیلو
تازه دانستم چرای گریه نوزاد در بدو تولد!
چند گام آید جلوتر
پرسد از من: «حضرت بابا شمایی؟! »
گویم آری، زایمان بوده موفق؟
گوید آری
پرسم اش از بچه، دختر هست یا اینکه پسر؟
گوید پسر
پرسم پسر ؟
گوید که دختر!
پرس ماش آخر چه باشد ؟
گوید او هم هست دختر هم پسر! از هر یکی دوتاست
آخر!
می شود آوار روی سرم دنیا سراسر!
مات می مانم که آخر
با کدامین دست، چپ یا راست باید من بکوبم بر ملا جام ؟
تا که تسکین یابد این درد عمیق و لاعلا جام!
می رود یک آن رژه در پیش چشم ام
شیرخشک و پوشک و پستانک و کیف و مداد و کفش و
دفتر
خرج دانشگاه و سرویس عروس و شام دامادی و صدها
خرج دیگر
تازه اینها با توان چار، اصلا می شود روزی میسر؟
می دهد ای نبار اینسان
مژده ام آن پیک خوشخوان!
***
«غم مخور زیرا شنیدم من همین امروز دولت
مژده داده یکصدوپنجاه میلیون فرد راحت
جای دارد کشور ما!
پس بگو ب یکار ننشینند ملت! »
م یکنم او را نگاهی
می کشم از سینه آهی
گویم اش آن کس که گفته این چنین الفاظ ماهی!
گو بیاید بهر جبران
تا کند پرداخت الان
خرج زایشگاه تان را
یا بگیرد شیرخشکی،
پوشکی، پستانکی را
از برای این عزیزان
ورنه من هم چون عیالم
یک شب سرد زمستان
زیر بار خرج اینان
چار قل سهل است، ناگه
صدقلو زایم

سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, :: 11:35 :: نويسنده : mnv

برنزه كردن چگونه مد شد؟

در گذشته رنگ پوست افراد، طبقه ی اجتماعی آنها را تعیین می ‌كرد. سفید پوست‌ها متعلق به طبقه ی بالای اجتماع و سیاه‌ پوست‌ها و رنگین‌ پوست‌ها جزء طبقه ی پایین و كارگر بودند. در یونان باستان و روم، زن‌ها برای اینكه سفیدتر و رنگ پریده‌تر به نظر برسند، صورتشان را با سرب رنگ می ‌كردند، تا جایی كه حتی به این خاطر مسموم می ‌شدند!

در اواسط قرن دهم میلادی هم از آرسنیك برای سفید كردن صورت استفاده می ‌شد كه آن هم نتایج مرگباری به دنبال داشت! در بریتانیا ملكه الیزابت و بانوان اشرافی از خانه خارج نمی‌ شدند تا چهره رنگ پریده ی خود را حفظ كنند! ولی این وضعیت مدتی بعد عوض شد.

سال 1930 مدهای جدید به تدریج جای خود را بین خانم‌ها باز كرد. خانم كوكوكانل (از طراحان مد) در حین سفر از پاریس به كن برای شركت در یك فستیوال مد، به ‌طور تصادفی زیر آفتاب برنزه شد و به زودی همه جای دنیا، طرفداران مد دنبال این بودند كه برنزه شوند.

سال 1970 گروه‌های مختلف از هر رده ی سنی، خودشان را زیر آفتاب كباب می ‌كردند، بدون اینكه بدانند برنزه شدن می ‌تواند زمینه ‌ساز ابتلا به سرطان در 10 تا 20 سال بعدی عمرشان باشد.

سال 2005 میزان سرطان پوست شدیدا در حال افزایش است، ولی طرفداران خورشید همچنان به برنزه كردن خود مشغول‌اند! لایه ی اوزن در سرتاسر كره ی زمین نازك ‌تر شده است و حفره‌های موجود در آن، كه تهدیدی برای پوست به شمار می ‌روند، همچنان در حال افزایش هستند.

هر كسی مختار است که با دانستن عواقب هر كاری، آن را انجام دهد، اما افرادی كه علاقه ‌مند به برنزه كردن هستند، باید بدانند كه در سال‌های آینده، حتی اگر به سرطان پوست دچار نشوند، نسبت به هم‌سن و سال هایشان پوست پیرتر و شكسته ‌تری خواهند داشت.

برنزه نكنید

كسانی كه شیفته ی برنزه شدن هستند، مثل سیگاری‌ها، هرچه از مضرات اشعه ی ماورای بنفش بشنوند و بخوانند، باور نمی ‌كنند یا اگر هم باورشان شود، آن روز را دورتر از آن می ‌بینند كه بخواهند از ترسش پا روی دلشان بگذارند و قید تیره كردن پوستشان را بزنند.

اما پزشكان راجع به عوارض اشعه ی ماورای بنفش خورشید، با اطمینان‌تر از مضرات سیگار كشیدن حرف می ‌زنند. با دكتر هوشنگ احسانی-متخصص بیماری‌های پوست و مو- در این‌باره گفت‌وگو كرده‌ایم.

آقای دكتر! اشعه ی ماورای بنفش واقعا باعث سرطان پوست می ‌شود؟

یك قسمت از اشعه ی UV می ‌تواند سرطان پوست ایجاد كند. UVB كه بین 290 تا 320 نانومتر طول موج دارد، در صورت تماس مكرر با پوست این تأثیر را می‌ گذارد. UVA هم كه طول موجش بین 320 تا 400 نانومتر است، خاصیت انعطاف ‌پذیری پوست را از بین می‌ برد و باعث پیری پوست می ‌شود.

UVA، سریع ‌تر باعث تغییر رنگ پوست می ‌شود، به طوری كه در عرض یكی دو ساعت تماس با آن، رنگدانه‌های پوست زیاد می شود و قهوه‌ای شدن اولیه ی پوست، ناشی از همین اثر است.

اما تأثیر UVB دیرتر مشخص می‌ شود، اگر میزان اشعه زیاد باشد، UVB هم رنگدانه‌های پوست را با دو سه روز تأخیر تحریك می ‌كند. تأثیر این اشعه و دوامش هم بیشتر است و از همین مكانیزم است كه در سالن‌های سولاریوم برای تحریك رنگدانه‌های پوست استفاده می ‌شود.

آیا می ‌توان گفت چند بار استفاده از سولاریوم یا حمام آفتاب، می ‌تواند منجر به این عوارض شود؟

قدر مسلم با یكی دو بار برنزه كردن، عوارض شدیدی ایجاد نمی ‌شود. اما اگر این كار در درازمدت ادامه پیدا كند و دفعات تكرار تماس با UV زیاد شود، اثر تجمع رنگدانه‌ها باعث ایجاد سرطان پوست و قبل از سرطان، باعث از بین رفتن قوام پوست می‌ شود. در نتیجه پوست فرد، لطافت خودش را از دست می ‌دهد.

آیا می ‌شود به افرادی كه قصد برنزه كردن دارند توصیه كرد این كار را انجام ندهند؟

به دفعات محدود ضرر ندارد. اما كسی كه این كار را انجام می ‌دهد، قطعا این رنگ را برای پوستش می ‌‌پسندد و دوست دارد که باز هم تكرارش كند و همین تكرار است كه مشكل ایجاد می‌ كند. هر كسی مختار است با دانستن عواقب هر كاری، آن را انجام دهد، اما افرادی كه علاقه ‌مند به برنزه كردن هستند، باید بدانند كه در سال‌های آینده – حتی اگر به سرطان پوست دچار نشوند – نسبت به هم‌سن و سال هایشان پوست پیرتر و شكسته ‌تری خواهند داشت.

 سارا هاشمی‌نیك

برای برنزه شدن، راه بی ‌خطری هست؟

درباره خطرات سولاریوم حتما چیزهایی شنیده‌ اید. پس این را هم بشنوید که اداره ی بهداشت آمریکا به تازگی استفاده از این اتاق‌ های برنزه‌ کننده را ممنوع کرده است. حالا این سوال پیش می ‌آید که آیا برای برنزه شدن، راه بی‌ خطری هم وجود دارد؟ گفتگوی سلامت با دکتر حسین طباطبایی، متخصص پوست و مو و عضو هیات علمی دانشگاه علوم پزشکی تهران، به این سوال پاسخ می ‌دهد.

آقای دکتر!‌ حتما شما هم شنیده ‌اید که بعضی ‌ها کنار استخر، قهوه و روغن زیتون به بدن‌ شان می‌ مالند تا برنزه شوند!

بله، متاسفانه این یک باور غلط درباره برنزه کردن پوست است که بعضی‌ ها پس از شنیدن خبر مضر بودن برنزه کردن پوست با آفتاب و دستگاه‌ های سولاریوم به آن روی آورده‌ اند و با استفاده از برخی از مواد غذایی یا روغن ‌های گیاهی اقدام به برنزه کردن پوست ‌شان می ‌کنند. ولی باید بدانید این مواد نه تنها موجب برنزه شدن پوست نمی ‌شوند بلکه مواد رنگی موجود در این گیاهان می ‌تواند از طریق واکنش‌ های شیمیایی که زیر نور آفتاب رخ می‌ دهد، موجب واکنش‌ های شدید پوستی (قرمزی، پوسته ‌پوسته شدن و خارش پوست و تاول‌ های پوستی) ‌شده و در صورتی که این ضایعات درمان نشوند، جای آن ها به صورت لکه‌ های تیره ‌ای روی پوست می‌ ماند.

رنگ ‌شان چطور؟ آیا این قبیل مواد می ‌توانند پوست را به رنگ برنزه دلخواه در‌آورند؟

نه! رنگی که این مواد غذایی و روغن‌ های گیاهی به پوست می ‌دهند آن رنگ برنزه مورد نظر افراد برای زیبایی پوست نیست. این مواد، رنگ متفاوتی به بدن می ‌دهند و در عین حال، رنگی که به وسیله این مواد در پوست ایجاد می ‌شود دوام کمی دارد و پس از چند روز از روی پوست محو می ‌شود. نباید انتظار داشته باشید تا مدت ‌ها پس از استفاده از این مواد پوستی برنزه و تیره داشته باشید.

پس برای برنزه کرده سالم پوست باید چه کار کرد؟

از نظر علمی باید به شما بگویم که به غیر از استفاده از کِرِم‌ های اتوبرنزه که به وسیله کارخانه‌ های سازنده مواد آرایشی و بهداشتی معتبر ساخته می ‌شوند و دوام قابل قبولی دارند، هیچ روش بی‌ خطر دیگری برای برنزه کردن پوست وجود ندارد.

مگر سولاریوم و آفتاب چه فرقی با این کِرِم‌ ها دارند؟

ببینید؛ در نور آفتاب و اشعه‌ ای که در اتاق‌ های سولاریوم به پوست تابانده می‌ شود تا پوست برنزه شود، اشعه‌ های فرابنفش A و B وجود دارد که برای پوست خطرناک است و ممکن است موجب سرطان ‌های پوستی در سنین میانسالی و پیری ‌شود ولی این کِرِم‌ ها فقط پوست را رنگ می‌ کنند و بی‌ خطر هستند.

و این کِرِم‌ها را از کجا باید تهیه کرد؟

بهترین و مطمئن‌ ترین مکان برای خرید کِرِم‌ های اتوبرنزه، داروخانه‌ ها هستند که مسوولیت پزشکی در برابر مردم دارند و در صورت تقلبی بودن و یا غیراستاندارد بودن کِرِم ‌های اتوبرنزه‌ ای که می ‌فروشند، باید جوابگوی مراجع ذی‌ صلاح باشند. اگر قصد دارید با این کِرِم ‌ها پوست ‌تان را برنزه کنید و نمی‌ دانید کدام نوع این کِرِم‌ ها مناسب‌ تر و با پوست‌ تان سازگارتر است، می ‌توانید با یک متخصص پوست مشورت کنید و از او کمک بگیرید و سپس ‌به داروخانه مراجعه کنید.

حالا از کجا بفهمیم کِرِم اتوبرنزه‌ای که خریده‌ ایم خوب است؟

کِرِم ‌های اتوبرنزه مرغوب، چرب نیستند و پایداری رنگ دارند و حداقل 3 تا 4 روز با وجود دوش گرفتن، باقی می‌ مانند. یک اتوبرنزه خوب هیچ گونه واکنش حساسیتی در پوست شما ایجاد نمی ‌کند. البته بعضی‌ ها کلا به این کِرِم‌ ها حساسیت دارند و باید استفاده از آن را کنار بگذارند. اگر پس از استفاده از این کِرِم‌ ها دچار خارش یا قرمزی پوست شدید، باید به یک متخصص پوست مراجعه کنید تا ببینید اشکال از غیراستاندارد بودن کِرِم اتوبرنزه است یا حساسیت پوست شما.

و روش استفاده از آن ها؟

کافی است مقداری از کِرِم را در کف دست ‌تان بریزید و روی پوست بدن‌ تان بمالید. با این روش، تمام پوست ‌تان رنگ برنزه به خودش می ‌گیرد.

هشدار پزشکان: دور برنزه کننده‌های تزریقی را خط بکشید!

اداره ی کنترل کیفیت محصولات بهداشتی و آرایشی در انگلستان، در واکنش به افزایش میزان تبلیغ و مصرف آمپول ‌های برنزه‌ کننده، در اطلاعیه‌ای به 18 سایت اینترنتی که این محصولات را تبلیغ می ‌کنند، هشدار داده است که تبلیغات خود را متوقف کنند. سخنگوی این مرکز می ‌گوید: " ما به دو دلیل استفاده از این محصول زیبایی را ممنوع کرده‌ ایم؛ از یک طرف، معلوم نیست که این محصولات واقعا موثر و ایمن باشند و از طرف دیگر، مشخص نیست که این داروها در بلند مدت چه عوارضی روی سلامت مصرف ‌کنندگان باقی بگذارند."

کارشناسان هشدار می ‌دهند از آن جایی که هر فرد باید آمپول را خودش در منزل به خودش تزریق کند و معمولا اصول علمی و بهداشتی تزریق را نمی ‌داند، ممکن است به خودش آسیب وارد کند.

بد نیست بدانید که سلول ‌های بدن انسان به صورت طبیعی هورمون ملاتونین را می ‌سازند. معمولا سیاه‌ پوستان و افرادی که پوست سبزه ‌تری دارند این هورمون به صورت خود به خودی به میزان بیشتری در بدن ‌شان تولید می ‌شود؛ در حالی که افرادی که پوست سفید تری دارند مقدار کمتری از این هورمون در بدن‌ شان تولید می ‌شود. هورمون ملاتونین از طرف دیگر برای بدن نقش یک ضد آفتاب را ایفا می‌ کند و با تحریک‌ تولید ملانین بیشتر به وسیله سلول‌ های پوست از سلو‌ل‌ های پوست در برابر اشعه ماورای بنفش خورشید محافظت می‌ کند.

ملانین یک ماده‌ رنگی است که مانند چتری روی سلول‌ های پوست را می‌ پوشاند و از آن ها در برابر اثرات زیان ‌بار اشعه خورشید محافظت می ‌کند. سخنگوی انجمن پوست بریتانیا می ‌گوید: " ممکن است مردم تصور کنند که این آمپول ‌های برنزه‌ کننده خیلی مطمئن ‌تر از اتاق‌ های برنزه‌ کننده و حمام آفتاب باشند؛ چون در آن دو روش، برای برنزه شدن نیاز به اشعه ‌فرابنفش نور خورشید است ولی در این جا فقط با مصرف و تزریق یک آمپول شما برنزه خواهید شد اما حقیقت این است که مصرف یک داروی هورمونی بدون مجوز خطرات بی ‌شماری برای سلامت پوست شما در پی خواهد داشت. این که این دارو هنوز به طور دقیق مورد مطالعه قرار نگرفته دلیل محکمی است که نباید به فکر مصرف آن افتاد.

 

سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:برنزه کردن,برنزه نکنید, :: 11:17 :: نويسنده : mnv

 

رضا ایرانمنش گفت: یک روز از جلو خوابگاه‌ سوار تاکسی‌ شدم‌ تا به‌ میدان‌ انقلاب ‌بروم‌، یک‌ پاترول‌ جلوتر از من‌ ترمز کرد و سپس‌ دنده‌ عقب‌ به‌ سمت‌ من‌ آمد؛ در کمال‌ تعجب‌ مشاهده‌ کردم‌ «شهید صیادشیرازی» است‌...

به گزارش مشرق به نقل از شفاف، رضا ایرانمنش هنرپیشه و جانباز شیمیایی دوران دفاع مقدس نقل می‌کند که؛ در طول‌ دوران‌ بازیگری‌ خاطرات‌ زیادی‌دارم‌، اما اولین‌ کارم‌، یعنی‌ همان‌ «سجاده‌ آتش‌»در ذهنم‌ باقی‌ مانده‌ است‌. که البته‌ مربوط به ‌تصویربرداری‌ مجموعه‌ است‌.

 

 

زمانی‌ که‌ این‌ فیلم‌ را کار می‌کردیم‌، من‌ هر روز صبح‌ زود از خوابگاه ‌دانشجویان‌ بیرون‌ می‌آمدم‌ و با تاکسی‌ به‌ طرف ‌میدان‌ انقلاب‌ می‌رفتم‌ و در آنجا به‌ اتفاق‌ سایر دست‌اندرکاران‌ و عوامل‌، با یک‌ ماشین‌ به‌ محل ‌لوکیشن‌ می‌رفتیم‌. در یکی‌ از روزها از جلو خوابگاه‌ سوار تاکسی‌ شدم‌ تا به‌ میدان‌ انقلاب ‌بروم‌، اما مشاهده‌ کردم‌ که‌ یک‌ پاترول‌ جلوتر از من‌ ترمز کرد و سپس‌ دنده‌ عقب‌ به‌ سمت‌ من‌ آمد؛ در کمال‌ تعجب‌ مشاهده‌ کردم‌ که‌ «شهید صیادشیرازی» است‌.

 

از آنجا که‌ لباس‌ بسیجی‌ پوشیده ‌بودم‌ و با همان‌ لباس‌ باید در تصویربرداری‌ حضورپیدا می‌کردم‌، شهید به‌ من‌ گفت‌: «بسیجی‌ سوارشو، من‌ شما را می‌رسانم‌». ابتدا باور نمی‌کردم‌ که‌ شهید صیاد است‌، اما پس‌ از این‌ که‌ سوار شدم‌، مطمئن‌ شدم‌ که‌ او خدا بیامرز شهید صیاد شیرازی‌ است‌‌. آن‌ روز گذشت‌ و پس‌ از آن‌ هم‌ چندین‌ بار پیش‌ آمد که‌ شهید مرا جلوی‌ خوابگاه‌ دید و تا مسیری‌ رساند. البته‌ ایشان‌ متوجه‌ شده‌ بودند که‌ من‌ بسیجی‌ نبودم‌، بلکه‌ تنها هنرپیشه‌ بودم‌.

 

دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, :: 18:7 :: نويسنده : mnv

چتر و گربه و دیوار باریك
رضا قاسمی



هرگز نخواسته بودم نویسنده باشم. همه چیز با یك ساعت مچی"وست اند واچ" شروع شد. تقصیر هم تقصیر گاو بود.

كلاس چهارم بودم یا پنجم دبستان. از مدرسه كه آمده بودم كز كرده بودم گوشه‌ی اتاق و یكی دو ساعتی می‌شد دفترم را باز كرده بودم و، به جای نوشتن، ته مدادم را می‌جویدم. پدر كه با جدیت و علاقه‌ی زیادی وضع درسی مرا زیر نظر داشت، گمانم حالت غیرعادی مرا دیده بود كه گفت: "چرا مثل خر توی گل گیر كرده‌ای؟"



ادامه مطلب ...
دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, :: 10:53 :: نويسنده : mnv

زرد است که با درد موافق شده است

تلخ است که لبریز حقایق شده است

شاعر نشدی وگرنه می فهمیدی

پاییز بهاری است که عاشق شده است

******

اینجا فوران زندگی آنجا مرگ

مانده است در انتظار انسانها مرگ

یک روز به دیدار شما می آیم

این نامه برای زنده ها امضا مرگ

******

از دوزخ تن بهشت را باور کن

با آتش دوستی لبت را تر کن

مانند تنور باش و در خدمت خلق

با سوخته های نان شبت را سر کن

******

از بازی روزگار حیران شده ایم

در هاله ای از دریغ پنهان شده ایم

با این همه آرزوی دیرین در دل

آسایشگاه سالمندان شده ایم

******

پایم به زمین است ولی آزادم

فریادم اگرچه لال مادر زادم

هرچیز گرفتم به خدا پس دادم

صندوقچه کمیته امدادم

******

اینجا دل سفره ها پر از نان و زر است

آنجا جگر گرسنه ها شعله ور است

ای وای براین شهر که در غربت آن

همسایه ز همسایه خود بی خبر است

دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, :: 8:33 :: نويسنده : mnv

 مباد قطره اشکی میان لیقه بیفتد

سیاه بخت شود اشک و درمضیقه بیفتد

به خط خوش بنویسید اشک دیده برآن است

که قطره قطره به یاد تو هر دقیقه بیفتد

بگیر چتر صدف را دوباره بر سر و مگذار

خراش نم نم باران بر این عتیقه بیفتد

خدا کند که دل این گنج پرغبارقدیمی

به دست راهزنی پاک وخوش سلیقه بیفتد

چه می شود که درانبوه تیرهای پیاپی

نگاه تیر خلاصی به این شقیقه بیفتد

دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, :: 8:29 :: نويسنده : mnv
 

 

 
 

دشت هايی چه فراخ!

کوههايی چه بلند !

در گلستانه چه بوی علفی می آمد!

من در اين آبادی ، پی چيزی می گشتم :

پی خوابی شايد ،

پی نوری ، ريگی ، لبخندی .

 

پشت تبريزی ها

غفلت پاکی بود ، که صدايم می زد .

پای نی زاری ماندم ، باد می آمد ، گوش دادم :

چه کسی با من حرف می زد ؟

سوسماری لغزيد

راه افتادم .

يونجه زاری سر راه ،

بعد جاليز خيار ، بوته های گل رنگ

و فراموشی خاک

 

لب آبی

گيوه ها را کندم ، و نشستم ، پاها در آب :

" من چه سبزم امروز

و چه اندازه تنم هوشيار است!

نکند اندوهی ، سر رسد از پس کوه .

چه کسی پشت درختان است!

هيچ ، می چرد گاوی در کرد.

سايه هايی بی لک ،

گوشه ای روشن و پاک

کودکان احساس ! جای بازی اينجاست.

زندگی خالی نيست :

مهربانی هست، سيب هست ، ايمان هست.

آری

تا شقايق هست ، زندگی بايد کرد .

 

در دل من چيزی است ، مثل يک بيشه نور ، مثل خواب دم صبح

و چنان بی تابم ، که دلم می خواهد

بدوم تا ته دشت ، بروم تا سر کوه.

دورها آوايی است ، که مرا می خواند."

 

یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:, :: 20:6 :: نويسنده : mnv

می تراود مهتاب

می درخشد شبتاب

نيست يکدم شکند خواب به چشم کس وليک

غم اين خفته چند

خواب در چشم ترم می شکند.

نگران با من استاده سحر

صبح می خواهد از من

کز مبارک دم او آورم اين قوم به جان باخته را بلکه خبر

در جگر ليکن خاری

از ره اين سفرم می شکند .

نازک آرای تن ساق گلی

که به جانش کشتم

و به جان دادمش آب

ای دريغا به برم می شکند.

دستها می سايم

تا دری بگشايم

بر عبث می پايم

که به در کس آيد

در و ديئار به هم ريخته شان

بر سرم می شکند.

می تراود مهتاب

می درخشد شبتاب

مانده پای آبله از راه دراز

بر دم دهکده مردی تنها

کوله بارش بر دوش

دست او بر در ، می گويد با خود :

غم اين خفته چند

خواب در چشم ترم می شکند.

 

از نیما یوشیج
 

یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:, :: 20:0 :: نويسنده : mnv

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید راز این هستی چیست؟ ما چرا آمده ایم؟ کار ما نیست گذر از هستی گذر از آدم ها کار ما شاید پر کردن تنهایی یک دل تنها باشد
نويسندگان