در کار این دنیا چه گفتند؟
گفتند: باید سوخت
گفتند: باید ساخت
گفتیم: باید سوخت،
اما نه با دنیا
که دنیا را!
گفتیم: باید ساخت،
اما نه با دنیا
که دنیا را!
hihi زندگی پر از داستان
این دنیا فقط با داستان زنده است.
بیشتر از دوسال است که دستم به قلم نرفته است . نمیدانم آلوده ی چه شده ام که قادر به نوشتن نیستم.
دیگر کلمات با من غریبگی میکنند و به سراغم نمی ایند.
شاید این مرگ تدریجی دست نوشته هایم است.
آرزویم اتاقی کوچک با میز و صندلی و قلم و کاغذ است امکانات امروز مرا از خواسته ام دور میکنند...
پنج شنبه 16 مهر 1394برچسب:, :: 8:57 :: نويسنده : mnv دوباره می نویسم ... شنبه 25 مرداد 1393برچسب:, :: 9:20 :: نويسنده : mnv عاشقم، جمعه 24 مرداد 1393برچسب:, :: 19:35 :: نويسنده : mnv
یک شنبه 12 مرداد 1393برچسب:, :: 11:48 :: نويسنده : mnv تو در ضمیر منی چگونه از تو گریزم که ناگزیر منی؟ تمامی هستی ام از توست سرفرازی نیز مرا ز هر دو جهان، جمله بی نیازی نیز به روز حادثه تنها تو دستگیر منی. جمعه 3 مرداد 1393برچسب:, :: 22:47 :: نويسنده : mnv به شهر که می روی
در چشمهات، در پیراهنت چه می بری دختر؟ هزار شیشه شراب شیراز و دو لیموی رسیده! آه که در شهر دوباره جنگ خواهد شد! جمعه 3 مرداد 1393برچسب:, :: 22:46 :: نويسنده : mnv فهم درد میآورد جمعه 27 تير 1393برچسب:, :: 11:44 :: نويسنده : mnv هی تو؟!! جمعه 27 تير 1393برچسب:, :: 11:41 :: نويسنده : mnv پیشینیان با ما
در کار این دنیا چه گفتند؟ گفتند: باید سوخت گفتند: باید ساخت گفتیم: باید سوخت، اما نه با دنیا که دنیا را! گفتیم: باید ساخت، اما نه با دنیا که دنیا را! دو شنبه 2 تير 1393برچسب:, :: 9:17 :: نويسنده : mnv هر روز به این پای بی خاصیت می گویم
مرا پیش یارم ببر اما ... به محل کار می رسم به محل خرید به محل خواب. یک شنبه 1 تير 1393برچسب:, :: 10:12 :: نويسنده : mnv باران خوبی باریده بود و مردمدهکدهی شیوانا به شکرانه نعمت باران و حاصلخیزی مزارع، عصر یک روز آفتابیدر دشت مقابل مدرسه شیوانا جمع شدند و به شادی پرداختند. تعدادی ازشاگردان مدرسه شیوانا هم در کنار او به مردم پراکنده در دشت خیره شدهبودند.
سه شنبه 20 خرداد 1393برچسب:, :: 9:49 :: نويسنده : mnv خدا مرا از بهشت راند از زمین ترساند
شما مرا از زمین راندید از خدا ترساندید
من اینک در کنار شیطان آرام گرفته ام که نه مرا از خویش می راند و نه از هیچ می ترساند... دو شنبه 19 خرداد 1393برچسب:, :: 18:17 :: نويسنده : mnv ز بینِ تماشاچیایِ بی کله ی سیرک که تند تند دست می زنن و ریسه می رن، کی می دونه ببرِ بیچاره ای که به ضربِ شلاقِ رام کننده می رقصه شبا خوابِ کدوم جنگلِ سرسبزو می بینه؟ دو شنبه 19 خرداد 1393برچسب:, :: 18:16 :: نويسنده : mnv همه چیزهای از دست رفته ؛ یک روز برمی گردند !!! اما درست وقتی که ؛ یاد می گیریم بدون آنها زندگی کنیم ... دو شنبه 19 خرداد 1393برچسب:, :: 18:14 :: نويسنده : mnv من در اتاق یک رئیسی رفتم، کار داشتم. تا در را باز کردم دیدم یک دختری حالا یا دختر یا خانم خیلی خوشگل است. تا در را باز کردم، اوه... چه شکلی! دو شنبه 19 خرداد 1393برچسب:, :: 17:36 :: نويسنده : mnv چقدر خوب است چهار شنبه 7 خرداد 1393برچسب:, :: 9:7 :: نويسنده : mnv شهیدی که بر خاک می خفت چهار شنبه 7 خرداد 1393برچسب:, :: 9:4 :: نويسنده : mnv بر اساس یك داستان واقعی.... خدا بيامرزدش، مسعود از بچههاي خيابان پيروزي تهران بود. تابستان سال63 با هم در گردان ابوذر از لشکر 27 حضرت رسول (ص) بوديم. بچه خيليباصفايي بود. مأموريتمان تمام شد و رفتيم تهران. چند وقتي که گذشت، رفتمدم خانه شان. در را که باز کرد. جا خوردم. خيلي خوش تيپ شده بود. به قولخودم «تيپ سوسولس» زده بود. پيراهنش را کرده بود توي شلوار و موهايش راهم صاف زده بود عقب. اصلاً به ريخت و قيافه توي جبههاش نميخورد. وقتيبهش گفتم که اين چه قيافهاي يه، گفت: «مگه چيه» يعني راستش هيچينداشتم که بگويم. از آن روز به بعد او را نديدم. نديدم که يعني نرفتم دم خانه شان. حالم از دستشگرفته بود. از اول دل چرکين شدم. فکر ميکردم مسعود ديگر از همه چيز بريدهو جذب دنيا شده، آنقدر که قيافهاش را هم عوض کرده. ديگر نه من، نه او. زمستان سال 65 بود و بعد از عمليات کربلاي پنج. اتفاقي از سر کوچه شان ردميشدم. پارچهاي که سر در خانه شان نصب شده بود باعث شد تا سر موتور راکج کنم دم خانه. رنگم پريد. مات ماندم، يعني چه؟ مگر ممکن بود. مسعود واين حرفها؟ او که سوسول شده بود. او کسي بود که فکر ميکردم ديگر به جبههنميايد. چطور ممکن بود. سرم داغ شد. گيج شدم. باورم نميشد. چه زود به اوشک کردم. حالا ديگر به خودم شک کردم. به داغ بازيهاي بي موردم. اشککاسه چشمهايم را پر کرد. خوب که چشمانم را دوختم به روي مجله، ديدم زيرعکس مسعود که لباس زيباي بسيجي تنش بود، نوشتهاند: «شهيد بي مزار مسعود... شهادت عمليات کربلاي پنج شلمچه سه شنبه 23 ارديبهشت 1393برچسب:, :: 10:15 :: نويسنده : mnv موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی انسانی زشت و عجیبالخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت. یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 8:59 :: نويسنده : mnv ميخوام بگم:دوست دارم ! به پنجره ! به آسمون ! بِه اين شبِ آينه دزد ! به تك درخت كوچمون ! ميخوام بگم: دوست دارم ! به تو ! به نقطه چين ! به گريه هاي بي هوا ! به كولي كوچه نشين ! ميخوام بگم:دوست دارم ! به هر رفيق و نارفيق ! به شاعراي بي غزل ! به جنگلهاي بي حريق ! ميخوام بگم:دوست دارم ! به قاتلم ! به روزگار ! به او كسي كه ميندازه به گردنم طناب دار !
دنياي ما عوض ميشه تنها با اين جمله ناب: دوست دارم،دوست دارم،دوست دارم تو اين عذاب !
ميخوام بگم:دوست دارم ! به بادبادك ! به مدرسه ! به تَركه خيس انار ! كنار درس هندسه ! ميخوام بگم: دوست دارم ! به مرغ عشق بي قفس ! به جغد پير بد صدا ! به ني زناي بي نفس ! ميخوام بگم: دوست دارم ! به هرچي خوبه ،هرچي بد ! به خونه هاي كاگلي ! به سيباي توي سبد ! ميخوام بگم :دوست دارم ! به بغض تلخ انتظار ! به بدترين فصل سفر ! به آخرين بوق قطار !
دنياي ما عوض ميشه تنها با اين جمله ناب: دوست دارم،دوست دارم،دوست دارم تو اين عذاب !
آسمان را بنگر که بعد صدها شب و روز مثل آن روز نخست گرم و آبی و پر از مهر ، به ما می خندد ! یا زمینی را که دلش از سردی شبهای خزان ، نه شکست و نه گرفت ! بلکه از عاطفه لبریز شد و نفسی از سر امید کشید و در آغاز بهار ، دشتی از یاس سپید زیر پاهامان ریخت تا بگوید که هنوز پر امنیت احساس خداست ماه من غصه چـــــرا ؟ تو مرا داری و من هر شب و روز آرزویم همه خوشبختی توست ! ماه من! دل به غم دادن و از یاس سخنها گفتن کار آن هایی نیست که خدا را دارند... ماه من! غم و اندوه اگر هم روزی مثل باران بارید یا دل شیشه ای ات، از لب پنجره عشق، زمین خورد و شکست با نگاهت به خدا، چتر شادی وا کن و بگو با دل خود که خدا هست، خدا هست ! او همانی است که در تارترین لحظه شب راه نورانی امید نشانم می داد... او همانی است که هر لحظه دلش می خواهد همه زندگی ام غرق شادی باشد... ماه من! غصه اگر هست بگو تا باشد معنی خوشبختی بودن اندوه است... این همه غصه و غم این همه شادی و شور چه بخواهی و چه نه میوه یک باغند همه را با هم و با عشق بچیــن... ولی از یاد مبر پشت هر کوه بلند سبزه زاری است پر از یاد خدا و در آن باز کسی می خواند: که خدا هســـت، خدا هســـت و چــــــرا غصه؟ چـــــرا ؟مرد جواني از سقراط رمز موفقيت را پرسيد. سقراط به مرد جوان گفت كه همراه او به كنار رودخانه بيايد. وقتي به رودخانه رسيدند هر دو وارد آب شدند به حدي كه آب تا زير گردنشان رسيد. در اين لحظه سقراط سر مرد را گرفته و به زير آب برد. مرد تلاش مي كرد تا خود را رها كند اما سقراط قوي تر بود و او را تا زماني كه رنگ صورتش كبود شد محكم نگاه داشت. سقراط جوان را از آب خارج كرد و اولين كاري كه مرد جوان انجام داد كشيدن يك نفس عميق بود.
سقراط از او پرسيد: «در زير آب تنها چيزي كه مي خواستي چه بود؟» مرد جواب داد: «هوا.» سقراط گفت: «اين رمز موفقيت است! اگر همانطور كه هوا را مي خواستي در جستجوي موفقيت هم باشي بدستش خواهي آورد. رمز ديگري وجود ندارد»
از طرف دوست خوبم عسل دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:, :: 11:53 :: نويسنده : mnv پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او: نازنینم اَدم....
با تو رازی دارم !.. اندکی پیشتر اَی .. اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!. ... زیر چشمی به خدا می نگریست !.. محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست . نازنینم اَدم!!. ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!.. یاد من باش ... که بس تنهایم !!. بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !! به خدا گفت : من به اندازه ی .... من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ... به اندازه عرش ..نه ....نه من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !! اَدم ،.. کوله اش را بر داشت خسته و سخت قدم بر می داشت !... راهی ظلمت پر شور زمین .. زیر لبهای خدا باز شنید ،... نازنینم اَدم !... نه به اندازه ی تنهایی من ... نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت !... که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش !!!! پنج شنبه 21 دی 1391برچسب:, :: 11:4 :: نويسنده : mnv
هوس زن گرفتن به سرم زده بود. دوست داشتم وضع مالی خانواده همسرم پایینتر از
خانواده خودم باشد تا بتوانم زندگی بهتری برایش فراهم کنم. مادرم چنین دختری برایم در نظر گرفتهبود
نمیدانم این خبر چگونه به گوش رئیسم رسید چون به
براي خوندن بقيش به ادامه مطلب بريد..
ادامه مطلب ... دوست یعنی کسی که وقتی هست آروم باشی و وقتی نیست چیزی توی زندگیت کم باشهـ دوست یعنی اون جمله های ساده و بی منظوری که میگی و خیالت راحته که ازش هیچ سوء تعبیری نمی شهـ دوست یعنی یه دل اضافه داشتن برای اینکه بدونی هر بار دلت می گیره یه دل دیگه هم دلتنگ غمت می شهـ دوست یعنی وقت اضافه ؛ یعنی تو همیشه عزیزی حتی توی وقت اضافهـ دوست یعنی تنهایی هام رو می سپرم دست تو چون شک ندارم می فهمیشـ دوست یعنی یه راه دو طرفه٬ یه قدم من یه قدم تو ؛ اما بدون شمارش و حساب و کتابـ دوست یعنی من از بودنت مفتخر و سربلندم نه سر به زیر و شرمنده ادعا نمی کنم که همیشه به یاد دوستانم هستم ولی ادعا می کنم که لحظاتی که به یادشون نیستم هم دوستشون دارم پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:, :: 10:4 :: نويسنده : mnv پیاده روهای این خیابانها خراب شده اند
که چون شببو به وقت صبح، من بسیار دلتنگم
پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:, :: 10:0 :: نويسنده : mnv چه صدائیست که پیچیده در این جنگل مرگ ؟ سه شنبه 5 دی 1391برچسب:, :: 16:38 :: نويسنده : mnv شبی با بید می رقصم، شبی با باد می جنگم
واژههایم امروز به ته کوچهٔ بنبست رسیدهاند!
درد تنهایی کشیدن ... جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و ردپای آن را. و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد. شنبه 27 آبان 1391برچسب:, :: 18:12 :: نويسنده : mnv دوست داشتن،
صدای چرخاندن کلید است در قفل. عشق، باز نشدن آن. کاری که ما بلدیم اما... باز کردن در است با لگد... پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:, :: 9:1 :: نويسنده : mnv آفتاب را دوست دارم به خاطر پیراهنت روی طناب رخت پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:, :: 9:0 :: نويسنده : mnv مردی دیر وقت خسته از کار به خانه برگشت دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود سلام بابا یک سوال از شما بپرسم؟ بله حتما چه سوالی؟ بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟ مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی ندارد چرا چنین سوالی میکنی ؟ فقط می خواهم بدانم اگر باید بدانی بسیار خوب میگویم :ساعتی 20 دلار پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود اهی کشید بعد به مرد نگاه کرد گفت می شود 10 دلار به من قرض بدهید؟ مرد عصبانی شد و گفت:اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملا در اشتباهی سریع به اطاقت برگرد و فکر کن که چرا اینقدر خود خواه هستی من هر روز سخت کار میکنم و برای چنین رفتار های کودکانه وقت ندارم پسرکوچک آرام به اطاقش رفت و در را بست مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد چطور به خودش اجازه میدهد که فقط برای گرفتن پول از من چنین سوالی بکند ؟ بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است بخصوص اینکه خیلی کم پیش می آید پسرک درخواست پول بکند مرد به سمت اتاق پسرک رفت و در را باز کرد خوابی پسرم؟ نه بیدارم من فکر کرد که شاید با تو خشن رفتار کردم امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم بیا این 10 دلاری که خواسته بودی پسر کو چو لو نشست خندید و فریاد زد متشکرم بابا و دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصبانی شد و دوباره گفت :با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره درخواست پول کردی؟ پسر کوچولو پاسخ داد :برای اینکه پولم کافی نبود من حالا 20 دلار دارم آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زود تر به خانه بیایید ؟من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم بعضی عشق ها مثل قصه نوحه طرف از ترس طوفان میاد سراغت بعضی عشق ها دمثل قصه ابراهیمه باید همه چیزتو براش قربانی کنی بعضی عشق ها مثل قصه مسیحه آخرش به صلیب کشیده میشی
اما بیشتر عشق ها مثل قضیه موسی است
یه کم که دور میشی یه گوساله جاتو می گیره یک شنبه 9 مهر 1391برچسب:, :: 10:38 :: نويسنده : mnv بلافاصله بعد از اينکه زن پيتر از زير دوش حمام بيرون اومد پيتر وارد حمام شد... همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد... زن پيتر يه حوله دور خودش پيچيد و رفت تا در رو باز کنه... همسايه شون -رابرت- پشت در ايستاده بود... تا رابرت زن پيتر رو ديد گفت: همين الان ۱۰۰۰ دلار بهت ميدم اگه اون حوله رو بندازي زمين!... بعد از چند لحظه تفکر، زن پيتر حوله رو ميندازه و ۱۰۰۰ دلار رو مي گيره... زن دوباره حوله رو دور خودش پيچيد و به حمام برگشت... پيتر پرسيد: کي بود زنگ زد؟ زن جواب داد: رابرت همسايه مون بود... پيتر گفت: خوبه... چيزي در مورد ۱۰۰۰ دلاري که به من بدهکار بود نگفت؟!
نتيجه اخلاقي: اگه شما اطلاعات حساس مشترک با کسي داريد که به اعتبار و آبرو مربوط ميشه، هميشه بايد در وضعيتي باشيد که بتونيد از اتفاقات قابل اجتناب جلوگيري کنيد!
جمعه 7 مهر 1391برچسب:, :: 11:11 :: نويسنده : mnv
مغازه داری روی شیشه مغازه اش اطلاعیه ای به این مضمون نصب كرده بود؛ دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:, :: 9:14 :: نويسنده : mnv غنچه از خواب پريد و گلي تازه به دنيا آمد. دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:, :: 8:53 :: نويسنده : mnv روزی احساس کردم فقیرترین ادم دنیا هستم .آن روز روزی بود که تو را از دست داده بودم.چون با تو بودن برایم رویا بود ، عشق بود ، عشقی که هرگز نفهمیدم چه معنا و مفهوم عظیمی در بر دارد.با وجود عشق تو در دلم میتوانستم به اوج آسمانها صعود کنم و یا حتی به مرتفع ترین قلل دنیا بروم و فاتح آنجا باشم. با عشق تو میتوانستم صدای پرندگان را ترجمه کنم و میتوانستم سوار بر قایق خوشبختی شوم و به ساحل زیبایی ها برسم و با قدم زدن در ساحلش لذت همیشگی را در خود به وجود آورم. با وجود عشق تو گریستن برایم معنا داشت و خندیدن یک مفهوم همیشگی برایم تلقی می شد و دوست داشتن واژه ای بود که تا به حال به خود نسبت داده بودم.واژه ای که هر بار تکرارش میکردم و به اوج بهترین لحظات صعود میکردم. عشق تو یعنی یک بغل گل مریم ، یک سبد گل شقایق ، تکلم با لهجه آلاله و نگریستن از چشم نرگس. من عشق را یافته ام ، عشق تو یعنی راه رفتن با عصای خورشید و تکیه کردن بر پشت کوه. میخواهم بدانی اگر باد بودم می وزیدم ، اگر اشک بودم جاری می شدم و اگر باران بودم می آمدم تا بگویم دوستت دارم
تو شاهکار خالقی....تحقیر را باور نکن....بر روی بوم زندگی هر چیز می خواهی بکش.......زیبا و زشتش پای توست......تقدیر را باور نکن.....تصویر اگر زیبا نبود.......نقاش خوبی نیستی . . . .از نو دوباره رسم کن.......تصویر را باور نکن....خالق تو را شاد آفرید.....آزاد آزاد آفرید......پرواز کن تا آرزو........زنجیر را باور نکن........دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, :: 11:17 :: نويسنده : mnv
يه روز يه کشيش به يه راهبه پيشنهاد مي کنه که با ماشين برسوندش به مقصدش... راهبه سوار ميشه و راه ميفتن... چند دقيقه بعد راهبه پاهاش رو روي هم ميندازه و کشيش زير چشمي يه نگاهي به پاي راهبه ميندازه... راهبه ميگه: پدر روحاني، روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيار... کشيش قرمز ميشه و به جاده خيره ميشه... چند دقيقه بعد بازم شيطون وارد عمل ميشه و کشيش موقع عوض کردن دنده، بازوش رو با پاي راهبه تماس ميده... راهبه باز ميگه: پدر روحاني! روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيار!... کشيش زير لب يه فحش ميده و بي خيال ميشه و راهبه رو به مقصدش مي رسونه... بعد از اينکه کشيش به کليسا بر مي گرده سريع ميدوه و از توي کتاب مقدس روايت ۱۲۹ رو پيدا مي کنه و مي بينه که نوشته: ?به پيش برو و عمل خود را پيگيري کن... کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادماني که مي خواهي مي رسي?!
نتيجه اخلاقي: اگه توي شغلت از اطلاعات شغلي خودت کاملا آگاه نباشي، فرصتهاي بزرگي رو از دست ميدي!
پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|