hihi زندگی پر از داستان
این دنیا فقط با داستان زنده است.
روزی احساس کردم فقیرترین ادم دنیا هستم .آن روز روزی بود که تو را از دست داده بودم.چون با تو بودن برایم رویا بود ، عشق بود ، عشقی که هرگز نفهمیدم چه معنا و مفهوم عظیمی در بر دارد.با وجود عشق تو در دلم میتوانستم به اوج آسمانها صعود کنم و یا حتی به مرتفع ترین قلل دنیا بروم و فاتح آنجا باشم. با عشق تو میتوانستم صدای پرندگان را ترجمه کنم و میتوانستم سوار بر قایق خوشبختی شوم و به ساحل زیبایی ها برسم و با قدم زدن در ساحلش لذت همیشگی را در خود به وجود آورم. با وجود عشق تو گریستن برایم معنا داشت و خندیدن یک مفهوم همیشگی برایم تلقی می شد و دوست داشتن واژه ای بود که تا به حال به خود نسبت داده بودم.واژه ای که هر بار تکرارش میکردم و به اوج بهترین لحظات صعود میکردم. عشق تو یعنی یک بغل گل مریم ، یک سبد گل شقایق ، تکلم با لهجه آلاله و نگریستن از چشم نرگس. من عشق را یافته ام ، عشق تو یعنی راه رفتن با عصای خورشید و تکیه کردن بر پشت کوه. میخواهم بدانی اگر باد بودم می وزیدم ، اگر اشک بودم جاری می شدم و اگر باران بودم می آمدم تا بگویم دوستت دارم
تو شاهکار خالقی....تحقیر را باور نکن....بر روی بوم زندگی هر چیز می خواهی بکش.......زیبا و زشتش پای توست......تقدیر را باور نکن.....تصویر اگر زیبا نبود.......نقاش خوبی نیستی . . . .از نو دوباره رسم کن.......تصویر را باور نکن....خالق تو را شاد آفرید.....آزاد آزاد آفرید......پرواز کن تا آرزو........زنجیر را باور نکن........
يه روز يه کشيش به يه راهبه پيشنهاد مي کنه که با ماشين برسوندش به مقصدش... راهبه سوار ميشه و راه ميفتن... چند دقيقه بعد راهبه پاهاش رو روي هم ميندازه و کشيش زير چشمي يه نگاهي به پاي راهبه ميندازه... راهبه ميگه: پدر روحاني، روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيار... کشيش قرمز ميشه و به جاده خيره ميشه... چند دقيقه بعد بازم شيطون وارد عمل ميشه و کشيش موقع عوض کردن دنده، بازوش رو با پاي راهبه تماس ميده... راهبه باز ميگه: پدر روحاني! روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيار!... کشيش زير لب يه فحش ميده و بي خيال ميشه و راهبه رو به مقصدش مي رسونه... بعد از اينکه کشيش به کليسا بر مي گرده سريع ميدوه و از توي کتاب مقدس روايت ۱۲۹ رو پيدا مي کنه و مي بينه که نوشته: ?به پيش برو و عمل خود را پيگيري کن... کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادماني که مي خواهي مي رسي?!
نتيجه اخلاقي: اگه توي شغلت از اطلاعات شغلي خودت کاملا آگاه نباشي، فرصتهاي بزرگي رو از دست ميدي!
پسرک و دخترک مشغول بازی بودند... پسرک یک سری کامل تیله داشت و دخترک چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر به دختر گفت : من همه تیله هامو بهت میدم؛ در عوض تو همه شیرینیهات رو به من بده ! دختر کوچولو قبول کرد اما پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش برداشت و بقیه رو به دختر کوچولو داد...! اما دختر کوچولو در کمال صداقت و طبق قولی که داده بود تمام شیرینیهایش را به پسرک داد... آن شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید و راحت خوابش برد ولی پسر کوچولو نمی توانست بخوابد ، چون به این فکر می کرد که همانطور که خودش بهترین تیله اش را یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل او مقداری از شیرینیهایش را قایم کرده و همه شیرینی هایش را به او نداده ...!!! نتیجه داستان : عذاب وجدان همیشه متعلق به كسی است كه صادق نیست اما آرامش سهم كسی است كه صادق است... لذت دنیا متعلق به كسی نیست كه با آدم صادق زندگی می كند بلکه آرامش دنیا سهم كسی است كه با وجدان صادق زندگی میكند... داستانی از پائولو کوئیلو عقاب وقتی میخواهد به ارتفاع بالاتری صعود کند، در لبهی یک صخره، به انتظار یک اتفاق مینشیند!
به ادامه مطلب برید ادامه مطلب ... سالها رفت و هنوز یک نفر نیست بپرسد از من که تو از پنجره عشق چه ها می خواهی؟ صبح تا نیمه شب منتظری همه جا می نگری گاه با ما سخن می گویی گاه با رهگذران اثر گمشدهای می جویی؟ راستی ، گمشده ات کیست؟ کجاست؟ صوفی در دریاست؟ یا خداییست که از روز ازل پنهان است؟ بارها آمد و رفت بارها انسان شد و شهر هیچ ندانست که بود خود او هم به یقین آگه نیست چون نمی داند کیست چون نمی داند کجاست چون ندارد خبر از خود که خداست؛ همچنان منتظرم همچنان منتظر نامه ای از سوی تو ام که اگر نامه رسان گرگ بیابان باشد دشمن جان باشد قدمش می بوسم تا که دلباخته ی بره شود بهترین عاشق این دره شود واگر در نامه ننویسی چیزی همه احساس تورا در همان صفحه ی بی حرف و کلام در یابم…
از روز گار و گردش ایام خسته ام
از آسمان و آبی آرام خسته ام
از بوستان و مثنوی و شعر رودکی
حتی من از رباعی خیام خسته ام
از جرو بحث حافظ و نیما و شعر نو
از شیشه شراب و لب جام خسته ام
از حالت کمان و سیاهی زلف یار
از بی وفا نگار گل اندام خسته ام
از داستان لیلی و مجنون عامری
از بیستون و تیشه نا کام خسته ام
از مستحب و واجب و از کار نیک و بد
من از حلال و شبهه و دشنام خسته ام
بیزارم از دو رویی و عشاق و نامدار
حتی من از تفکر و اوهام خسته ام
از فلسفه نجوم ریاضی و علم طب
از هر چه علم و عالم بد نام خسته ام
من از بهار و بوی گل و رنگ سرخ عشق
از روی ماه و ساقی گلفام خسته ام
دیر ی است لب ز شکوه فرو بسته ام ولی
از هر چه آفتاب لب بام خسته ام
خواست زنان
روزی روزگاری پادشاه جوانی به نام آرتور بود که پادشاه سرزمین همسایه اش
به ادامه مطلب برید ادامه مطلب ... روزی مخاطب تمام جملاتت من بودم نمی دانی چه درد سختی است خلع مقام شدن ؟ نمی دانی چه سخت تر است دیدن ترفیع گرفتن دیگری چشمانش… ایستگاه خدا
قطاری که به مقصد خدا می رفت در ایستگاه دنیا توقف کرد و پیامبر رو به جهانیان کرد و گفت : مقصد ما خداست ، کیست که با ما سفر کند ؟ کیست که رنج و عشق رو با هم بخواهد ؟ کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن ؟ قرن ها گذشت اما از بیشمار آدمیان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند ، از جهان تا خدا هزاران ایستگاه بود . در هر ایستگاه که قطار می ایستاد ، کسی کم می شد ، قطار می گذشت و سبک می شد ، زیرا سبکی قانون راه خداست . قطاری که به مقصد خدا می رفت ، به ایستگاه بهشت رسید ، پیامبر گفت : اینجا بهشت است ، مسافران بهشتی پیاده شوند ، اما اینجا ایستگاه آخر نیست . مسافرانی که پیاده شدند بهشتی شدند ، اما اندکی باز هم ماندند ، قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند . آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت : درود بر شما ، راز من همین بود ، آن که مرا میخواهد ، در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد … و آن هنگام که قطار به ایستگاه آخر رسید دیگر نه قطاری بود و نه مسافری .
قانون و منطق دانشجويي پس از اينكه در درس منطق نمره نياورد فقر روزی یک مرد ثروتمند،پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند آنها یک روز و یکش در خانه محقر یک روستایی به سر بردند در راه بازگشت و در پایان سفر مرد از پسرش پرسید:(نظرت در مورد مسافرت مان چه بود؟) پسر پاسخ داد:( عالی بود پدر!!) پدر پرسید :(آیا به زندگی آنها توجه کردی؟) پسر پاسخ داد:(فکر می کنم!) پدر پرسید:( چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟) پسر کمی اندیشید و به آرامی گفت:(فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم ولی آنها چهار سگ دارند، ما در حیاطمان فانوس های تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند، حیاط ما به دیوار هایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست) در پایان حرفهای پسر،زبان مرد بند آمده بود.پسر اضافه کرد:(متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعاً چقدر فقیر هستیم سرباز روس
تا بستان 1945 کوچه ای در برلین دوازده نظامی ژنده پوش به فرماندهی یک سرباز روسی از خیابان می گذرند احتمالا از قرارگاهی دور می آیند و سرباز روس باید آنها را به جای برای کار یا به اصطلاح بیگاری ببرد .آنها از آینده شان هیچ نمی دانند. نا گهان از قضا زنی از خرابه ای بیرون می آید،فریاد می کشد به طرف خیابان می دود و یکی از زندانیان را در آغوش می کشد دسته کوچک از حرکت باز می ماند و سرباز روس هم طبیعی است.که در میابد چه اتفاقی افتاده است او به طرف زندانی می رود که حالا آن زن را که به هق هق افتاده در آغوش گرفته است.می پرسد؟(زنت؟) (بله) بعد از زن می پرسد شوهرت؟ (بله) سپس با دست به آنها اشاره می کند :(رفت،دوید، دوید،رفت) آنها با نا باوری نگاهش می کنند و می گریزند. سرباز روس با یازده زندانی دیگر به راهش ادامه می دهد چندصد متر بعد گریبان رهگذر بیگناهی را می گیرد و او را با مسلسل مجبور می کند وارد دسته بشود،تا آن دوازده زندانی که حکومت از او می خواهد دوباره کامل شود.
پيوندها
نويسندگان |
||
![]() |