hihi زندگی پر از داستان
این دنیا فقط با داستان زنده است.

روزی احساس کردم فقیرترین ادم دنیا هستم .آن روز روزی بود که تو را از دست داده بودم.چون با تو بودن برایم رویا بود ، عشق بود ، عشقی که هرگز نفهمیدم چه معنا و مفهوم عظیمی در بر دارد.با وجود عشق تو در دلم میتوانستم به اوج آسمانها صعود کنم و یا حتی به مرتفع ترین قلل دنیا بروم و فاتح آنجا باشم. با عشق تو میتوانستم صدای پرندگان را ترجمه کنم و میتوانستم سوار بر قایق خوشبختی شوم و به ساحل زیبایی ها برسم و با قدم زدن در ساحلش لذت همیشگی را در خود به وجود آورم. با وجود عشق تو گریستن برایم معنا داشت و خندیدن یک مفهوم همیشگی برایم تلقی می شد و دوست داشتن واژه ای بود که تا به حال به خود نسبت داده بودم.واژه ای که هر بار تکرارش میکردم و به اوج بهترین لحظات صعود میکردم.

عشق تو یعنی یک بغل گل مریم ، یک سبد گل شقایق ، تکلم با لهجه آلاله و نگریستن از چشم نرگس. من عشق را یافته ام ، عشق تو یعنی راه رفتن با عصای خورشید و تکیه کردن بر پشت کوه. میخواهم بدانی اگر باد بودم می وزیدم ، اگر اشک بودم جاری می شدم و اگر باران بودم می آمدم تا بگویم دوستت دارم

 

چهار شنبه 29 شهريور 1391برچسب:عشق,, :: 12:12 :: نويسنده : mnv

تو شاهکار خالقی....

تحقیر را باور نکن....

بر روی بوم زندگی هر چیز می خواهی بکش.......

زیبا و زشتش پای توست......

تقدیر را باور نکن.....

تصویر اگر زیبا نبود.......

نقاش خوبی نیستی . . . .

از نو دوباره رسم کن.......

تصویر را باور نکن....

خالق تو را شاد آفرید.....

آزاد آزاد آفرید......

پرواز کن تا آرزو........

زنجیر را باور نکن........

دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, :: 11:17 :: نويسنده : mnv

 

 

يه روز يه کشيش به يه راهبه پيشنهاد مي کنه که با ماشين برسوندش به مقصدش... راهبه سوار ميشه و راه ميفتن... چند دقيقه بعد راهبه پاهاش رو روي هم ميندازه و کشيش زير چشمي يه نگاهي به پاي راهبه ميندازه... راهبه ميگه: پدر روحاني، روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيار... کشيش قرمز ميشه و به جاده خيره ميشه... چند دقيقه بعد بازم شيطون وارد عمل ميشه و کشيش موقع عوض کردن دنده، بازوش رو با پاي راهبه تماس ميده... راهبه باز ميگه: پدر روحاني! روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيار!... کشيش زير لب يه فحش ميده و بي خيال ميشه و راهبه رو به مقصدش مي رسونه... بعد از اينکه کشيش به کليسا بر مي گرده سريع ميدوه و از توي کتاب مقدس روايت ۱۲۹ رو پيدا مي کنه و مي بينه که نوشته: ?به پيش برو و عمل خود را پيگيري کن... کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادماني که مي خواهي مي رسي?!

 

نتيجه اخلاقي: اگه توي شغلت از اطلاعات شغلي خودت کاملا آگاه نباشي، فرصتهاي بزرگي رو از دست ميدي!

 


جمعه 24 شهريور 1391برچسب:شغل,اطلاعات,اخلاق,کشیش,, :: 10:58 :: نويسنده : mnv

پسرک و دخترک مشغول بازی بودند...

پسرک یک سری کامل تیله داشت و دخترک چندتایی شیرینی با خودش داشت.

پسر به دختر گفت : من همه تیله هامو بهت میدم؛ در عوض تو همه شیرینیهات رو به من بده !

دختر کوچولو قبول کرد اما پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش برداشت و بقیه رو به دختر کوچولو داد...!

اما دختر کوچولو در کمال صداقت و طبق قولی که داده بود تمام شیرینیهایش را به پسرک داد... 

آن شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید و راحت خوابش برد  ولی پسر کوچولو نمی توانست بخوابد ، چون به این فکر می کرد که همانطور که خودش بهترین تیله اش را یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل او مقداری از شیرینیهایش را قایم کرده و همه شیرینی هایش را به او نداده ...!!!

نتیجه داستان :

عذاب وجدان همیشه متعلق به كسی است كه صادق نیست اما آرامش سهم كسی است كه صادق است...

لذت دنیا متعلق به كسی نیست كه با آدم صادق زندگی می كند بلکه آرامش دنیا سهم كسی است كه با وجدان صادق زندگی میكند...

داستانی از پائولو کوئیلو

پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:, :: 10:47 :: نويسنده : mnv

عقاب وقتی می‌خواهد به ارتفاع بالاتری صعود کند، در لبه‌ی یک صخره، به انتظار یک اتفاق می‌نشیند!
می‌دانید اتفاق چیست؟ گردبادی که از رو‌به‌رو بیاید!
عقاب به محض این‌که ‌آمدن گردباد را حس‌کرد، بال‌های خود را می‌گشاید و اجازه می‌دهد ‌باد، او را با خود بلند کند.
به محض این‌که طوفان قصد سرنگونی عقاب را کرد، این پرنده‌ی بلند‌پرواز، سر خود را به‌سوی آسمان بلند می‌کند و عمود بر طوفان می‌ایستد و مانند گلوله‌ی توپی، به سمت بالا پرتاب ‌می‌شود. او آن‌قدر با کمک باد مخالف، اوج ‌می‌گیرد تا به ارتفاع موردنظر برسد و آن‌گاه با چرخش خود به‌سوی قله‌ی موردنظر، در بالاترین نقطه‌ی کوهستان، مأوا می‌گزیند.
خوب به شیوه‌ی عقاب برای بالارفتن دقت کنید. او منتظر حادثه می‌ماند، حادثه‌ای که برای مرغ‌های زمینی، یک مصیبت و بلاست. او منتظر طوفان می‌نشیند تا از انرژی پنهان در گردباد، به نفع خود استفاده کند.
وقتی طوفان از راه می‌رسد، عقاب به‌جای زانوی غم بغل‌گرفتن و در کنج سنگ‌ها پناه‌گرفتن، جشن می‌گیرد و خود را به بالاترین نقطه‌ی وزش باد می‌رساند و از آن‌جا، سنگین‌ترین ضربه‌های گردباد را به نفع خود به‌کار می‌گیرد؛ عقاب از نیروی مهاجم، به نفع خویش استفاده می‌کند.
او نه‌تنها از نیروی مخالف نمی‌هراسد، بلکه منتظر آن نیز

 

به ادامه مطلب برید



ادامه مطلب ...
سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:اوج,اوج گرفتن,عقاب,صخره,پروازعقاب,ارتفاع, :: 10:11 :: نويسنده : mnv

asheganeh.ir

سالها رفت و هنوز

یک نفر نیست بپرسد از من

که تو از پنجره عشق چه ها می خواهی؟

صبح تا نیمه شب منتظری

همه جا می نگری

گاه با ما سخن می گویی

گاه با رهگذران

اثر گمشدهای می جویی؟

راستی ، گمشده ات کیست؟

کجاست؟

صوفی در دریاست؟

یا خداییست که از روز ازل پنهان است؟

بارها آمد و رفت

بارها انسان شد

و شهر هیچ ندانست که بود

خود او هم به یقین آگه نیست

چون نمی داند کیست

چون نمی داند کجاست

چون ندارد خبر از خود که خداست؛

همچنان منتظرم

همچنان منتظر نامه ای از سوی تو ام

که اگر نامه رسان گرگ بیابان باشد

دشمن جان باشد

قدمش می بوسم

تا که دلباخته ی بره شود

بهترین عاشق این دره شود

واگر در نامه ننویسی چیزی

همه احساس تورا

در همان صفحه ی بی حرف و کلام در یابم…

 

 

دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:, :: 9:46 :: نويسنده : mnv

از روز گار و گردش ایام خسته ام

 

از  آسمان  و آبی آرام  خسته ام

 

 

از بوستان و مثنوی و شعر رودکی

 

حتی من از رباعی خیام  خسته ام

 

 

از جرو بحث حافظ و نیما و شعر نو

 

از شیشه شراب و لب جام خسته ام

 

 

از حالت کمان و سیاهی زلف یار

 

از بی وفا نگار گل اندام خسته ام

 

 

از داستان لیلی و مجنون عامری

 

از بیستون و تیشه نا کام خسته ام

 

 

از مستحب و واجب و از کار نیک و بد

 

من از حلال و شبهه و دشنام  خسته ام

 

 

بیزارم از دو رویی و عشاق و نامدار

 

حتی من از تفکر و اوهام  خسته ام

 

 

از فلسفه نجوم ریاضی و علم طب

 

از هر چه علم و عالم بد نام خسته ام

 

 

من از بهار و بوی گل و رنگ سرخ عشق

 

از  روی  ماه  و  ساقی  گلفام  خسته ام

 

 

دیر ی است لب ز شکوه فرو بسته ام ولی

 

از  هر  چه   آفتاب  لب  بام   خسته ام

 

دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:, :: 9:44 :: نويسنده : mnv
خواست زنان
 
 

روزی روزگاری پادشاه جوانی به نام آرتور بود که پادشاه سرزمین همسایه اش
او را دستگیر و زندانی کرد.
پادشاه می توانست آرتور را بکشد اما تحت تاثیر جوانی آرتور و افکار و
عقایدش قرار گرفت.
از این رو، پادشاه برای آزادی وی شرطی گذاشت که می بایست به سؤال بسیار
مشکلی پاسخ دهد.
آرتور یک سال زمان داشت تا جواب آن سوال را بیابد.
سؤال این بود:زنان واقعاً چه چیزی میخواهند؟
این سؤالی حتی اکثر مردم اندیشمند و باهوش را نیز سرگشته و حیران می نمود
و برای آرتور جوان یک پرسش غیرقابل حل بود.
اما از آنجایی که پذیرش این شرط بهتر از مردن بود،وی پیشنهاد پادشاه را
برای یافتن جواب سؤال در مدت یک سال پذیرفت.

آرتور به سرزمین پادشاهی اش بازگشت و از همه شروع به نظرخواهی کرد:
از شاهزاده ها گرفته تا کشیش ها، از مردان خردمند، و حتی از دلقک های دربار

 

 

 

به ادامه مطلب برید



ادامه مطلب ...
دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:خواست زنان,زنا,خواسن کشیش,پادشاه, :: 8:53 :: نويسنده : mnv
دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:ازاون,وقتی,گله,جا خالی, :: 8:40 :: نويسنده : mnv

روزی

مخاطب تمام جملاتت من بودم

نمی دانی

چه درد سختی است

خلع مقام شدن ؟

نمی دانی چه سخت تر است

دیدن ترفیع گرفتن دیگری

دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:, :: 8:37 :: نويسنده : mnv

چشمانش
چشمانش پر از اشک بود به من نگاه کردو گفت مرا دوست داری؟
به چشمانش خیره شدم، قطره های اشک را از چشمانش زدودم و خداحافظی کردم،
روزی دیگر که او را دیدم، آنقدر خوشحال شد که خود را در آغوش من انداخت و سرش را روی
سینه ام گذاشت و گفت اگر مرا دوست داری امروز بگو….!
ماه ها گذشت و در بستر بیماری افتاده بود، به دیدارش رفتم و کنارش نشستم و او را
نگاه کردم و گفت بگو دوستم داری…!
می ترسم دیگر هیچگاه این کلمه را از دهانت نشنوم، ولی هیچ حرفی نزدم به غیر از
خداحافظی…!!
وقتی بار دیگر به سراغش رفتم روی صورتش پارچه سفیدی بود، وحشت زده و حیران
پارچه را کنار زدم، تازه فهمیدم چقدر دوستش داشتم
امروز روز مرگ من است، مرگ احساسم، مرگ عاطفه هایم
امروز او می رود ومرا با یک دنیا غم بر جا می گذارد
او می رودبی آنکه بداند به حد پرستش
دوستش دارم

یک شنبه 12 شهريور 1391برچسب:, :: 19:22 :: نويسنده : mnv

ایستگاه خدا

 

 

قطاری که به مقصد خدا می رفت در ایستگاه دنیا توقف کرد و پیامبر رو به جهانیان کرد و گفت : مقصد ما خداست ، کیست که با ما سفر کند ؟

کیست که رنج و عشق رو با هم بخواهد ؟

کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن ؟

قرن ها گذشت اما از بیشمار آدمیان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند ، از جهان تا خدا هزاران ایستگاه بود . در هر ایستگاه که قطار می ایستاد ، کسی کم می شد ، قطار می گذشت و سبک می شد ، زیرا سبکی قانون راه خداست .

قطاری که به مقصد خدا می رفت ، به ایستگاه بهشت رسید ، پیامبر گفت : اینجا بهشت است ، مسافران بهشتی پیاده شوند ، اما اینجا ایستگاه آخر نیست .

مسافرانی که پیاده شدند بهشتی شدند ، اما اندکی باز هم ماندند ، قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند . آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت : درود بر شما ، راز من همین بود ، آن که مرا میخواهد ، در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد …

و آن هنگام که قطار به ایستگاه آخر رسید دیگر نه قطاری بود و نه مسافری .

یک شنبه 12 شهريور 1391برچسب:, :: 19:20 :: نويسنده : mnv

 
تا به حال به این اندیشیده اید که چرا هرگز در هیچ گزارش یا رسانه خارجی در مورد اینکه بستنی ، این لیسیدنی پرطرفدار، در کجا و توسط چه کسی ساخته شد هیچ حرفی به میان نیامده ؟! جواب این سوال در کتاب `مردم دوران مشروطه` در قفسه های خاک گرفته کتابخانه ملی موجود است که نیز افتخار دیگری است برای ما ایرانیان .

داستان از اینجا شروع میشه که فردی به نام کریم باستانی ملقب به کریم یخ فروش پسر جوانی از شهر ری در بازار آن زمان (خیابان جمهوری امروز) بساط یخ فروشی داشت . یکی از مشتریان غالبا دائمی کریم کارمندان سفارت انگلستان در همان حوالی بودند . این مواجهه هر روزه کارمندان با کریم رابطه صمیمانه را بین آنها پدید آورد . کارمندان برای کریم که انگلیسی بلد نبود نام کریم یخی یا همان به گفته خودشان آیس کریم را برگزیدند . در اواسط درگیریهای دوران مشروطیت کریم برای جلب بیشتر مشتری اقدام به پخش یخ در بهشت مبادرت ورزید . و در همین دوران و برای اولین بار با مخلوط کردن شیر و یخ و زرده تخمه مرغ و گلاب و شیره ملایر اولین بستنی تاریخ بشریت را ساخت. که مورد استقبال اهالی بازار و همسر سفیر انگلیس قرار گرفت مغازه ای در همان حوالی توسط سفیر انگلیس به کریم اهدا شد که بر سر در آن به زبان انگلیسی اسم فامیل کریم ( باستانی ) bastani نوشته شده بود که ایرانی ها به اشتباه بستنی می خواندند .

 در زمان افتتاح فروشگاه سفیر انگلیس با گفتن :
we name it after you
اسم محصول را به احترام کریم آیس کریم گذارد

میرزا حسن‌خان مستوفی , مستوفی‌الممالک دوران مشروطیت ، در کتاب خاطراتش مینویسد این پدرسگ ( کریم باستانی ) لیسیدنیی ساخته است از سردابهای یزد سردتر ، از لب یار شیرین تر، از پنبه خراسان نرمتر. سالها بعد کریم با یکی کارمندان سفارت انگلیس به نام الیزابت بسکین رابینز ازدواج کرده و به انگستان و بعد از آن به امریکا مهاجرت میکند .

شنبه 11 شهريور 1391برچسب:, :: 19:15 :: نويسنده : mnv


قانون و منطق


دانشجويي پس از اينكه در درس منطق نمره نياورد
به استادش گفت: قربان، شما واقعا چيزي در مورد موضوع اين درس مي دانيد؟
استاد جواب داد: بله حتما. در غير اينصورت نمي توانستم يك استاد باشم.
دانشجو ادامه داد: بسيار خوب، من مايلم از شما يك سوال بپرسم، اگر جواب صحيح داديد من نمره ام را قبول مي كنم
در غير اينصورت از شما مي خواهم به من نمره كامل اين درس را بدهيد.
استاد قبول كرد و دانشجو پرسيد: آن چيست كه قانوني است ولي منطقي نيست،
منطقي است ولي قانوني نيست و نه قانوني است و نه منطقي؟

استاد پس از تاملي طولاني نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره كامل درس را به آن دانشجو بدهد.
بعد از مدتي استاد با بهترين شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسيد
و شاگردش بلافاصله جواب داد: قربان شما 63 سال داريد و با يك خانم 35 ساله ازدواج كرديد
كه البته قانوني است ولي منطقي نيست.
همسر شما يك معشوقه 22 ساله دارد كه منطقي است ولي قانوني نيست
و اين حقيقت كه شما به معشوقه همسرتان نمره كامل داديد در صورتيكه بايد آن درس را رد مي شد
نه قانوني است و نه منطقي

شنبه 11 شهريور 1391برچسب:, :: 18:37 :: نويسنده : mnv

فقر

روزی یک مرد ثروتمند،پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند آنها یک روز و یکش در خانه محقر یک روستایی به سر بردند در راه بازگشت و در پایان سفر  مرد از پسرش پرسید:(نظرت در مورد مسافرت مان چه بود؟)

پسر پاسخ داد:( عالی بود پدر!!)

پدر پرسید :(آیا به زندگی آنها توجه کردی؟)

پسر پاسخ داد:(فکر می کنم!)

پدر پرسید:( چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟)

پسر کمی اندیشید و به آرامی گفت:(فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم ولی آنها چهار سگ دارند، ما در حیاطمان فانوس های تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند، حیاط ما به دیوار هایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست)

در پایان حرفهای پسر،زبان مرد بند آمده بود.پسر اضافه کرد:(متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعاً چقدر فقیر هستیم

چهار شنبه 11 شهريور 1391برچسب:, :: 18:11 :: نويسنده : mnv

سرباز روس

 

تا بستان 1945 کوچه ای در برلین

دوازده نظامی ژنده پوش به فرماندهی یک سرباز روسی از خیابان می گذرند احتمالا از قرارگاهی دور می آیند و سرباز روس باید آنها را به جای برای کار یا به اصطلاح بیگاری ببرد .آنها از آینده شان هیچ نمی دانند.

نا گهان از قضا زنی از خرابه ای بیرون می آید،فریاد می کشد به طرف خیابان می دود و یکی از زندانیان را در آغوش می کشد

دسته کوچک از حرکت باز می ماند و سرباز روس هم طبیعی است.که در میابد چه اتفاقی افتاده است او به طرف زندانی می رود که حالا آن زن را که به هق هق افتاده در آغوش گرفته است.می پرسد؟(زنت؟)

(بله)

بعد از زن می پرسد شوهرت؟

(بله)

سپس با دست به آنها اشاره می کند :(رفت،دوید، دوید،رفت) آنها با نا باوری نگاهش می کنند و می گریزند.

سرباز روس با یازده زندانی دیگر به راهش ادامه می دهد چندصد متر بعد گریبان رهگذر  بیگناهی را می گیرد و او را با مسلسل مجبور می کند وارد دسته بشود،تا آن دوازده زندانی که حکومت از او می خواهد دوباره کامل شود. 

 

چهار شنبه 8 شهريور 1391برچسب:, :: 8:25 :: نويسنده : mnv

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید راز این هستی چیست؟ ما چرا آمده ایم؟ کار ما نیست گذر از هستی گذر از آدم ها کار ما شاید پر کردن تنهایی یک دل تنها باشد
نويسندگان