hihi زندگی پر از داستان
این دنیا فقط با داستان زنده است.

قور جنگله و مرد تنبک زن

 

یکی بود یکی نبود،غیر از خدا هیچکس نبود

 

یک مرد تنبک زنی بود در ولایت غربت چون میدید از راه تنبک زنی نمی تواند رزق و روزی خانواده اش را تامین کند کار غریبی می کرد صبحها پا می شد و می رفت کنار یک برکه ای دور از آبادی چند تا قورباغه قبراق می گرفت و می آورد دم غروب که می شد تمبک اش را با قورباغه بر میداشت می برد در میدان ابادی.آن وقت،قدری فلفل می مالید به یک آن جای زبان بسته ها و می گذاشت  شان روی زمین و خودش بنا میکرد به تنبک زدن مردم هم دسته دسته می آمدند و پول می دادند تا ببینند که چطور قورباغه ها با آهنگ تنبک می رقصند . بالا و پایین میپرند.

 

از قضای روزگار یک روز که مرد تنبک زن رفته بود کنار برکه مشغول شکار اولین قورباغه بود که ناگهان یک قورباغه به چه بزرگی پرید پیش پایه مرد گفت:(آهای!کجا؟هیچ میدانی من که هستم؟)مرد که جا خورده بود یک قدم عقب رفت و گفت:(نه از کجا بدانم) قورباغه  حالت تهاجمی گرفت و گفت:(چطور نمی شناسی من    ((قورجنگله هستم))

برای بقیش به ادامه مطلب بروید.نظر هم فراموش نشود.



ادامه مطلب ...
دو شنبه 26 تير 1391برچسب:قور جنگله و مرد تنبک زن, :: 8:44 :: نويسنده : mnv

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید راز این هستی چیست؟ ما چرا آمده ایم؟ کار ما نیست گذر از هستی گذر از آدم ها کار ما شاید پر کردن تنهایی یک دل تنها باشد
نويسندگان