hihi زندگی پر از داستان
این دنیا فقط با داستان زنده است.
قانون و منطق دانشجويي پس از اينكه در درس منطق نمره نياورد شنبه 11 شهريور 1391برچسب:, :: 18:37 :: نويسنده : mnv فقر روزی یک مرد ثروتمند،پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند آنها یک روز و یکش در خانه محقر یک روستایی به سر بردند در راه بازگشت و در پایان سفر مرد از پسرش پرسید:(نظرت در مورد مسافرت مان چه بود؟) پسر پاسخ داد:( عالی بود پدر!!) پدر پرسید :(آیا به زندگی آنها توجه کردی؟) پسر پاسخ داد:(فکر می کنم!) پدر پرسید:( چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟) پسر کمی اندیشید و به آرامی گفت:(فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم ولی آنها چهار سگ دارند، ما در حیاطمان فانوس های تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند، حیاط ما به دیوار هایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست) در پایان حرفهای پسر،زبان مرد بند آمده بود.پسر اضافه کرد:(متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعاً چقدر فقیر هستیم چهار شنبه 11 شهريور 1391برچسب:, :: 18:11 :: نويسنده : mnv سرباز روس
تا بستان 1945 کوچه ای در برلین دوازده نظامی ژنده پوش به فرماندهی یک سرباز روسی از خیابان می گذرند احتمالا از قرارگاهی دور می آیند و سرباز روس باید آنها را به جای برای کار یا به اصطلاح بیگاری ببرد .آنها از آینده شان هیچ نمی دانند. نا گهان از قضا زنی از خرابه ای بیرون می آید،فریاد می کشد به طرف خیابان می دود و یکی از زندانیان را در آغوش می کشد دسته کوچک از حرکت باز می ماند و سرباز روس هم طبیعی است.که در میابد چه اتفاقی افتاده است او به طرف زندانی می رود که حالا آن زن را که به هق هق افتاده در آغوش گرفته است.می پرسد؟(زنت؟) (بله) بعد از زن می پرسد شوهرت؟ (بله) سپس با دست به آنها اشاره می کند :(رفت،دوید، دوید،رفت) آنها با نا باوری نگاهش می کنند و می گریزند. سرباز روس با یازده زندانی دیگر به راهش ادامه می دهد چندصد متر بعد گریبان رهگذر بیگناهی را می گیرد و او را با مسلسل مجبور می کند وارد دسته بشود،تا آن دوازده زندانی که حکومت از او می خواهد دوباره کامل شود.
چهار شنبه 8 شهريور 1391برچسب:, :: 8:25 :: نويسنده : mnv ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ
سه شنبه 31 مرداد 1391برچسب:, :: 9:42 :: نويسنده : mnv مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد. جمعه 27 مرداد 1391برچسب:, :: 19:10 :: نويسنده : mnv
واقعا خدا عادل است؟ زنى به حضور حضرت داوود (علیه السلام ) آمد و گفت : اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟ داوود (علیه السلام ) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند. سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟ زن گفت : من بیوه زن هستم و سه دختر دارم ، با دستم، ریسندگى مى کنم ، دیروزشال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم، تا بفروشم، و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد، و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تامین نمایم . هنوز سخن زن تمام نشده بود، در خانه داوود را زدند، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (علیه السلام ) آمدند، و هر کدام صد دینار (جمعا هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (علیه السلام ) از آن ها پرسید: علت این که شما دست جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ عرض کردند : ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید، و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته ای سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن ، موردآسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم ، و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم ، و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ما است به حضورت آورده ایم ، تا هر که را بخواهى، به او صدقه بدهى. حضرت داوود (علیه السلام ) به زن متوجه شد و به او فرمود: پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى؟ سپس هزار دینار را به آن زن داد، و فرمود: این پول را در تامین معاش کودکانت مصرف کن، خداوند به حال و روزگار تو، آگاهتر از دیگران است.
و اوست آن كس كه براى شما گوش و چشم و دل پديد آورد. چه اندك سپاسگزاريد. سوره مؤمنون - آیه 78
جمعه 27 مرداد 1391برچسب:, :: 13:6 :: نويسنده : mnv سکان را به من بده خدا با لبخندی مهر آمیز به من میگوید ( آهای دوست داری برای مدتی خدا باشی و دنیا را برانی؟) می گویم (البته به امتحانش می ارزد) کجا باید بنشینم؟ چقدر باید بگیرم؟ کی وقت ناهار است؟ چه موقع کار را تعطیل کنم؟ خدا می گوید:(سکان را به من بده ! فکر میکنم هنوز آماده نباشی)
پنج شنبه 26 مرداد 1391برچسب:, :: 9:54 :: نويسنده : mnv همیشه مادررا به مداد تشبیه میکردم که با هر بار تراشیده شدن، کوچک و کوچک تر میشود…
ولی پدر ... یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ میکند خم به ابرو نمیاورد و خیلی سخت تر از این حرفهاست فقط هیچ کس نمیبیند و نمیداند که چقدر دیگر میتواند بنویسد … بیایید قدردان باشیم ...
پنج شنبه 26 مرداد 1391برچسب:, :: 9:2 :: نويسنده : mnv تغییر دنیا بر سر گور کشیشی نوشته شده بود کودک که بودم میخواستم دنیا را تغییر بدهم بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر بدهم بعد ها کشور را بزرگ دیدم و خواستم شهر را تغییر بهم در سالخوردگی تصمیم گرفتم خوانواده ام را متحول بکنم اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم شاید می توانستم دنیا را تغییر بدهم
دو شنبه 24 مرداد 1391برچسب:, :: 13:26 :: نويسنده : mnv دست خدا
کودک زمزمه کرد:خدا یابامن حرف بزن. و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد. او فریاد کشید خدایا با من حرف بزن صدای آسمان غرمبه آمد اما کودک گوش نکرد او به دور و برش نگاه کرد و گفت: خدا یا بگذار تو را ببینم. ستاره ای درخشید اما کودک ندید. او فریاد کشید خدایا معجزه کن نوزادی چشم به جهان گشود اما کودک نفهمید. او از سر نا امیدی گریه سر داد . خدا یا به من دست بزن بگذار بدانم کجایی خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید اما کودک دنبال یک پروانه کرد او هیچ در نیافت و از آنجا دور شد.
دو شنبه 23 مرداد 1391برچسب:, :: 11:12 :: نويسنده : mnv پيوندها
نويسندگان |
||
![]() |