hihi زندگی پر از داستان
این دنیا فقط با داستان زنده است.
باران خوبی باریده بود و مردمدهکدهی شیوانا به شکرانه نعمت باران و حاصلخیزی مزارع، عصر یک روز آفتابیدر دشت مقابل مدرسه شیوانا جمع شدند و به شادی پرداختند. تعدادی ازشاگردان مدرسه شیوانا هم در کنار او به مردم پراکنده در دشت خیره شدهبودند.
سه شنبه 20 خرداد 1393برچسب:, :: 9:49 :: نويسنده : mnv خدا مرا از بهشت راند از زمین ترساند
شما مرا از زمین راندید از خدا ترساندید
من اینک در کنار شیطان آرام گرفته ام که نه مرا از خویش می راند و نه از هیچ می ترساند... دو شنبه 19 خرداد 1393برچسب:, :: 18:17 :: نويسنده : mnv ز بینِ تماشاچیایِ بی کله ی سیرک که تند تند دست می زنن و ریسه می رن، کی می دونه ببرِ بیچاره ای که به ضربِ شلاقِ رام کننده می رقصه شبا خوابِ کدوم جنگلِ سرسبزو می بینه؟ دو شنبه 19 خرداد 1393برچسب:, :: 18:16 :: نويسنده : mnv همه چیزهای از دست رفته ؛ یک روز برمی گردند !!! اما درست وقتی که ؛ یاد می گیریم بدون آنها زندگی کنیم ... دو شنبه 19 خرداد 1393برچسب:, :: 18:14 :: نويسنده : mnv من در اتاق یک رئیسی رفتم، کار داشتم. تا در را باز کردم دیدم یک دختری حالا یا دختر یا خانم خیلی خوشگل است. تا در را باز کردم، اوه... چه شکلی! دو شنبه 19 خرداد 1393برچسب:, :: 17:36 :: نويسنده : mnv چقدر خوب است چهار شنبه 7 خرداد 1393برچسب:, :: 9:7 :: نويسنده : mnv شهیدی که بر خاک می خفت چهار شنبه 7 خرداد 1393برچسب:, :: 9:4 :: نويسنده : mnv بر اساس یك داستان واقعی.... خدا بيامرزدش، مسعود از بچههاي خيابان پيروزي تهران بود. تابستان سال63 با هم در گردان ابوذر از لشکر 27 حضرت رسول (ص) بوديم. بچه خيليباصفايي بود. مأموريتمان تمام شد و رفتيم تهران. چند وقتي که گذشت، رفتمدم خانه شان. در را که باز کرد. جا خوردم. خيلي خوش تيپ شده بود. به قولخودم «تيپ سوسولس» زده بود. پيراهنش را کرده بود توي شلوار و موهايش راهم صاف زده بود عقب. اصلاً به ريخت و قيافه توي جبههاش نميخورد. وقتيبهش گفتم که اين چه قيافهاي يه، گفت: «مگه چيه» يعني راستش هيچينداشتم که بگويم. از آن روز به بعد او را نديدم. نديدم که يعني نرفتم دم خانه شان. حالم از دستشگرفته بود. از اول دل چرکين شدم. فکر ميکردم مسعود ديگر از همه چيز بريدهو جذب دنيا شده، آنقدر که قيافهاش را هم عوض کرده. ديگر نه من، نه او. زمستان سال 65 بود و بعد از عمليات کربلاي پنج. اتفاقي از سر کوچه شان ردميشدم. پارچهاي که سر در خانه شان نصب شده بود باعث شد تا سر موتور راکج کنم دم خانه. رنگم پريد. مات ماندم، يعني چه؟ مگر ممکن بود. مسعود واين حرفها؟ او که سوسول شده بود. او کسي بود که فکر ميکردم ديگر به جبههنميايد. چطور ممکن بود. سرم داغ شد. گيج شدم. باورم نميشد. چه زود به اوشک کردم. حالا ديگر به خودم شک کردم. به داغ بازيهاي بي موردم. اشککاسه چشمهايم را پر کرد. خوب که چشمانم را دوختم به روي مجله، ديدم زيرعکس مسعود که لباس زيباي بسيجي تنش بود، نوشتهاند: «شهيد بي مزار مسعود... شهادت عمليات کربلاي پنج شلمچه سه شنبه 23 ارديبهشت 1393برچسب:, :: 10:15 :: نويسنده : mnv موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی انسانی زشت و عجیبالخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت. یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 8:59 :: نويسنده : mnv پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|