سرباز روس
hihi زندگی پر از داستان
این دنیا فقط با داستان زنده است.

سرباز روس

 

تا بستان 1945 کوچه ای در برلین

دوازده نظامی ژنده پوش به فرماندهی یک سرباز روسی از خیابان می گذرند احتمالا از قرارگاهی دور می آیند و سرباز روس باید آنها را به جای برای کار یا به اصطلاح بیگاری ببرد .آنها از آینده شان هیچ نمی دانند.

نا گهان از قضا زنی از خرابه ای بیرون می آید،فریاد می کشد به طرف خیابان می دود و یکی از زندانیان را در آغوش می کشد

دسته کوچک از حرکت باز می ماند و سرباز روس هم طبیعی است.که در میابد چه اتفاقی افتاده است او به طرف زندانی می رود که حالا آن زن را که به هق هق افتاده در آغوش گرفته است.می پرسد؟(زنت؟)

(بله)

بعد از زن می پرسد شوهرت؟

(بله)

سپس با دست به آنها اشاره می کند :(رفت،دوید، دوید،رفت) آنها با نا باوری نگاهش می کنند و می گریزند.

سرباز روس با یازده زندانی دیگر به راهش ادامه می دهد چندصد متر بعد گریبان رهگذر  بیگناهی را می گیرد و او را با مسلسل مجبور می کند وارد دسته بشود،تا آن دوازده زندانی که حکومت از او می خواهد دوباره کامل شود. 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





چهار شنبه 8 شهريور 1391برچسب:, :: 8:25 :: نويسنده : mnv

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید راز این هستی چیست؟ ما چرا آمده ایم؟ کار ما نیست گذر از هستی گذر از آدم ها کار ما شاید پر کردن تنهایی یک دل تنها باشد
نويسندگان