hihi زندگی پر از داستان
این دنیا فقط با داستان زنده است.
پیرمرد و خدا پیر مردی تهی دست زندگی را در نهایت فقر میگذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غدایی ناچیزی فراهم می کرد از غذا یک روز که به آسیاب رفته بود دهقان مقداری گندم در دامن لباسش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر میگشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج میطلبید و تکرار میکرد ای گشاینده گرههای ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های ما بگشای.پیرمرد در حالی این دعا را با خود زمزمه می کرد و میرفت یکباره یک گره از گره های دامنش گوشده شد و گندمها به زمین ریختند او به شدت ناراحت شد و روبه خدا کرد وگفت: من تورا کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز آن گره را چون نیاراستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود؟ پیرمرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه نظرات شما عزیزان:
اي ول بچه هاي دزفول ...
![]() سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:48 :: نويسنده : mnv
پيوندها
نويسندگان |
||
![]() |