داستان
hihi زندگی پر از داستان
این دنیا فقط با داستان زنده است.

داستان


نامم را انتخاب کرده بودند پیش از انکه به دنیا بیایم.

تا به دنیا امدم در گوشم اذان گفتند و دینم را انتخاب کردند.

مرا به مدرسه فرستادند تا بیاموزم انچه را که در اینده جامعه به ان نیاز دارد.

مرا به پارک میبردند تا تفریح کنم.

مرا به مهمانی میبردند تا اجتماعی شوم.

و اینگونه مرا بزرگ میکردند تا بزرگ شوم.

وقتی بزرگ شدم مرا به سربازی فرستادند.

از سربازی که برگشتم ، دختر مورد علاقه ام را برایم پیدا کرده بودند!

مرا به سر کار فرستادند تا بتوانم خرج زندگی مشترکم را تامین کنم.

پدر و مادرم که ارزوی داشتن نوه داشتند مرا وادار کردند که بچه دار شوم.

پیش از انکه فرزندم متولد شود ، نامش را انتخاب کردم و زمانی که متولد شد پدرم در گوشش اذان گفت.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 12:40 :: نويسنده : mnv

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید راز این هستی چیست؟ ما چرا آمده ایم؟ کار ما نیست گذر از هستی گذر از آدم ها کار ما شاید پر کردن تنهایی یک دل تنها باشد
نويسندگان