hihi زندگی پر از داستان
این دنیا فقط با داستان زنده است.
خدا بيامرزدش، مسعود از بچههاي خيابان پيروزي تهران بود. تابستان سال63 با هم در گردان ابوذر از لشکر 27 حضرت رسول (ص) بوديم. بچه خيليباصفايي بود. مأموريتمان تمام شد و رفتيم تهران. چند وقتي که گذشت، رفتمدم خانه شان. در را که باز کرد. جا خوردم. خيلي خوش تيپ شده بود. به قولخودم «تيپ سوسولس» زده بود. پيراهنش را کرده بود توي شلوار و موهايش راهم صاف زده بود عقب. اصلاً به ريخت و قيافه توي جبههاش نميخورد. وقتيبهش گفتم که اين چه قيافهاي يه، گفت: «مگه چيه» يعني راستش هيچينداشتم که بگويم. از آن روز به بعد او را نديدم. نديدم که يعني نرفتم دم خانه شان. حالم از دستشگرفته بود. از اول دل چرکين شدم. فکر ميکردم مسعود ديگر از همه چيز بريدهو جذب دنيا شده، آنقدر که قيافهاش را هم عوض کرده. ديگر نه من، نه او. زمستان سال 65 بود و بعد از عمليات کربلاي پنج. اتفاقي از سر کوچه شان ردميشدم. پارچهاي که سر در خانه شان نصب شده بود باعث شد تا سر موتور راکج کنم دم خانه. رنگم پريد. مات ماندم، يعني چه؟ مگر ممکن بود. مسعود واين حرفها؟ او که سوسول شده بود. او کسي بود که فکر ميکردم ديگر به جبههنميايد. چطور ممکن بود. سرم داغ شد. گيج شدم. باورم نميشد. چه زود به اوشک کردم. حالا ديگر به خودم شک کردم. به داغ بازيهاي بي موردم. اشککاسه چشمهايم را پر کرد. خوب که چشمانم را دوختم به روي مجله، ديدم زيرعکس مسعود که لباس زيباي بسيجي تنش بود، نوشتهاند: «شهيد بي مزار مسعود... شهادت عمليات کربلاي پنج شلمچه نظرات شما عزیزان:
با عرض سلام و خسته نباشید خدمت شما مدیر وب
اگر مایل به تبادل لینک هستید نام ما را به عنوان هیت عزاداران حضرت قمر بنی هاشم (ع) شهر چالش تر لینک فرمائید و در قسمت نظرات سایت به ما اعلام کنید که شما را با چه عنوانی لینک کنیم از مطالب وب شما هم بازدید کردیم مطالب جالب و مفیدی داشتین با تشکر ادرس سایت : www.chbanihashem.ir سه شنبه 23 ارديبهشت 1393برچسب:, :: 10:15 :: نويسنده : mnv
پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|