hihi زندگی پر از داستان
این دنیا فقط با داستان زنده است.
دوست داشتن،
صدای چرخاندن کلید است در قفل.
عشق،
باز نشدن آن.
کاری که ما بلدیم اما...
باز کردن در است
با لگد...
پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:, :: 9:1 :: نويسنده : mnv

آفتاب را دوست دارم به خاطر پیراهنت روی طناب رخت
باران را اگر می بارد برچتر آبی تو
و
چون تو نماز خوانده ای،
خداپرست شده ام .

پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:, :: 9:0 :: نويسنده : mnv

مردی  دیر وقت خسته از کار به خانه برگشت دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود

سلام بابا یک سوال از شما بپرسم؟

بله حتما چه سوالی؟

بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟

مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی ندارد چرا چنین سوالی میکنی ؟

فقط می خواهم بدانم

اگر باید بدانی بسیار خوب میگویم :ساعتی 20 دلار

پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود اهی کشید بعد به مرد نگاه کرد گفت می شود 10 دلار به من قرض بدهید؟

مرد عصبانی شد و گفت:اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملا در اشتباهی  سریع به اطاقت برگرد و فکر کن که چرا اینقدر خود خواه هستی من هر روز سخت کار میکنم و برای چنین رفتار های کودکانه وقت ندارم پسرکوچک آرام به اطاقش رفت و در را بست  مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد چطور به خودش اجازه میدهد که فقط برای گرفتن پول از من چنین سوالی بکند ؟

بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است بخصوص اینکه خیلی کم پیش می آید پسرک درخواست پول بکند

مرد به سمت اتاق پسرک رفت و در را باز کرد

خوابی پسرم؟

نه بیدارم

من فکر کرد که شاید با تو خشن رفتار کردم امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم بیا این 10 دلاری که خواسته بودی

پسر کو چو لو نشست خندید و فریاد زد متشکرم بابا و دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد

مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصبانی شد و دوباره گفت :با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره درخواست پول کردی؟

پسر کوچولو پاسخ داد :برای اینکه پولم کافی نبود من حالا 20 دلار دارم آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زود تر به خانه بیایید ؟من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم

یک شنبه 9 مهر 1391برچسب:پسر,کوچولو,پسرکوچولو,دلار,کا,سخت,یک ساعت ویژه, :: 11:22 :: نويسنده : mnv

بعضی عشق ها مثل قصه نوحه

طرف از ترس طوفان میاد سراغت

بعضی عشق ها دمثل قصه ابراهیمه

باید همه چیزتو براش قربانی کنی

بعضی عشق ها مثل قصه مسیحه

آخرش به صلیب کشیده میشی

 

اما بیشتر عشق ها مثل قضیه موسی است

 

یه کم که دور میشی یه گوساله جاتو می گیره

یک شنبه 9 مهر 1391برچسب:, :: 10:38 :: نويسنده : mnv

بلافاصله بعد از اينکه زن پيتر از زير دوش حمام بيرون اومد پيتر وارد حمام شد... همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد... زن پيتر يه حوله دور خودش پيچيد و رفت تا در رو باز کنه... همسايه شون -رابرت- پشت در ايستاده بود... تا رابرت زن پيتر رو ديد گفت: همين الان ۱۰۰۰ دلار بهت ميدم اگه اون حوله رو بندازي زمين!... بعد از چند لحظه تفکر، زن پيتر حوله رو ميندازه و ۱۰۰۰ دلار رو مي گيره... زن دوباره حوله رو دور خودش پيچيد و به حمام برگشت... پيتر پرسيد: کي بود زنگ زد؟ زن جواب داد: رابرت همسايه مون بود... پيتر گفت: خوبه... چيزي در مورد ۱۰۰۰ دلاري که به من بدهکار بود نگفت؟!

 

نتيجه اخلاقي: اگه شما اطلاعات حساس مشترک با کسي داريد که به اعتبار و آبرو مربوط ميشه، هميشه بايد در وضعيتي باشيد که بتونيد از اتفاقات قابل اجتناب جلوگيري کنيد!

 

جمعه 7 مهر 1391برچسب:, :: 11:11 :: نويسنده : mnv

 

مغازه ‌داری روی شیشه مغازه ‌اش اطلاعیه‌ ای به این مضمون نصب كرده بود؛
"
توله ‌های فروشی".نصب این اطلاعیه ‌ها بهترین روش برای جلب مشتری، بخصوص مشتریان نوجوان است، به همین خاطر خیلی بعید بنظر نمی ‌رسید وقتی پسركی در زیر همین اطلاعیه هویدا شد و بعد از چند لحظه مكث وارد مغازه شد و پرسید :
"
قیمت توله‌ها چنده؟"
مغازه دار پاسخ داد: "هر جا كه بری قیمتشون از ٣٠ تا ٥٠ دلاره".
پسرک دست در جیبش كرد و مقداری پول خرد بیرون آورد و گفت: من ٢ دلار و ٣٧ دارم، می‌توانم یه نگاهی به توله‌ ها بیندازم؟
صاحب مغازه پس از لبخندی سوت زد، با صدای سوت، یك سگ ماده با پنج توله  فسقلی‌اش كه بیشتر شبیه توپ‌های پشمی كوچولو بودند، پشت سر هم از لانه شان بیرون آمدند و توی مغازه براه افتادند. یكی از توله ‌ها به طور محسوسی می ‌لنگید و از بقیه توله ‌ها عقب می‌افتاد. پسر كوچولو بلافاصله به آن  توله لنگ كه عقب مانده بود اشاره كرد و پرسید:
"
اون توله‌هه چشه؟"
صاحب مغازه توضیح داد كه دامپزشك بعد از معاینه اظهار كرده كه آن توله  فاقد حفره مفصل ران است و به همین خاطر تا آخر عمر خواهد لنگید. پسر كوچولو هیجان زده گفت:
"
من همون توله رو می ‌خرم".
صاحب مغازه پاسخ داد: "نه، بهتره كه اونو انتخاب نكنی. تازه اگر واقعاً اونو می ‌خوای، حاضرم كه همین جوری بدمش به تو".
پسر كوچولو با شنیدن این حرف منقلب شد. او مستقیم به چشمان مغازه دار نگریست و در حالی كه با تكان دادن انگشت سبابه روی حرفش تاكید می‌كرد گفت:
"
من نمی ‌خوام كه شما اونو همین جوری به من بدید. اون توله‌هه به همان اندازه توله‌ های دیگه ارزش داره و من كل قیمتشو به شما پرداخت خواهم كرد.
در واقع، ٢ دلار و ٣٧ سنت شو همین الان نقدی میدم و بقیه شو هر ماه پنجاه سنت، تا این كه كل قیمتشو پرداخت كنم".
مغازه دار بلافاصله گفت: "شما بهتره این توله رو نخرید، چون اون هیچوقت قادر به دویدن و پریدن و بازی كردن با شما نخواهد بود".
پسرك با شنیدن این حرف خم شد، با دو دستش لبه شلوارش را گرفت و آن را بالا  كشید. پای چپش را كه بدجوری پیچ خورده بود و به وسیله تسمه‌ ای فلزی محكم نگهداشته شده بود، به مغازه دار نشان داد و در حالی كه به او می‌نگریست، به نرمی گفت:
"
می بینید، من خودم هم نمی‌توانم خوب بدوم، این توله هم به كسی نیاز داره كه وضع و حالشو خوب درك كنه.

دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:, :: 9:14 :: نويسنده : mnv

غنچه از خواب پريد و گلي تازه به دنيا آمد.

خار خنديد و به گل گفت : سلام و جوابي نشنيد

خار رنجيد ولي هيچ نگفت...

ساعتي چند گذشت گل چه زيبا شده بود،

دست بي رحمي آمد نزديک،

گل سراسيمه ز وحشت افسرد...

ليک آن خار در آن دست خزيد

و گل از مرگ رهيد ...

صبح فردا که رسيد

خار با شبنمي از خواب پريد

گل صميمانه به او گفت : سلام

دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:, :: 8:53 :: نويسنده : mnv

روزی احساس کردم فقیرترین ادم دنیا هستم .آن روز روزی بود که تو را از دست داده بودم.چون با تو بودن برایم رویا بود ، عشق بود ، عشقی که هرگز نفهمیدم چه معنا و مفهوم عظیمی در بر دارد.با وجود عشق تو در دلم میتوانستم به اوج آسمانها صعود کنم و یا حتی به مرتفع ترین قلل دنیا بروم و فاتح آنجا باشم. با عشق تو میتوانستم صدای پرندگان را ترجمه کنم و میتوانستم سوار بر قایق خوشبختی شوم و به ساحل زیبایی ها برسم و با قدم زدن در ساحلش لذت همیشگی را در خود به وجود آورم. با وجود عشق تو گریستن برایم معنا داشت و خندیدن یک مفهوم همیشگی برایم تلقی می شد و دوست داشتن واژه ای بود که تا به حال به خود نسبت داده بودم.واژه ای که هر بار تکرارش میکردم و به اوج بهترین لحظات صعود میکردم.

عشق تو یعنی یک بغل گل مریم ، یک سبد گل شقایق ، تکلم با لهجه آلاله و نگریستن از چشم نرگس. من عشق را یافته ام ، عشق تو یعنی راه رفتن با عصای خورشید و تکیه کردن بر پشت کوه. میخواهم بدانی اگر باد بودم می وزیدم ، اگر اشک بودم جاری می شدم و اگر باران بودم می آمدم تا بگویم دوستت دارم

 

چهار شنبه 29 شهريور 1391برچسب:عشق,, :: 12:12 :: نويسنده : mnv

تو شاهکار خالقی....

تحقیر را باور نکن....

بر روی بوم زندگی هر چیز می خواهی بکش.......

زیبا و زشتش پای توست......

تقدیر را باور نکن.....

تصویر اگر زیبا نبود.......

نقاش خوبی نیستی . . . .

از نو دوباره رسم کن.......

تصویر را باور نکن....

خالق تو را شاد آفرید.....

آزاد آزاد آفرید......

پرواز کن تا آرزو........

زنجیر را باور نکن........

دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, :: 11:17 :: نويسنده : mnv

 

 

يه روز يه کشيش به يه راهبه پيشنهاد مي کنه که با ماشين برسوندش به مقصدش... راهبه سوار ميشه و راه ميفتن... چند دقيقه بعد راهبه پاهاش رو روي هم ميندازه و کشيش زير چشمي يه نگاهي به پاي راهبه ميندازه... راهبه ميگه: پدر روحاني، روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيار... کشيش قرمز ميشه و به جاده خيره ميشه... چند دقيقه بعد بازم شيطون وارد عمل ميشه و کشيش موقع عوض کردن دنده، بازوش رو با پاي راهبه تماس ميده... راهبه باز ميگه: پدر روحاني! روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيار!... کشيش زير لب يه فحش ميده و بي خيال ميشه و راهبه رو به مقصدش مي رسونه... بعد از اينکه کشيش به کليسا بر مي گرده سريع ميدوه و از توي کتاب مقدس روايت ۱۲۹ رو پيدا مي کنه و مي بينه که نوشته: ?به پيش برو و عمل خود را پيگيري کن... کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادماني که مي خواهي مي رسي?!

 

نتيجه اخلاقي: اگه توي شغلت از اطلاعات شغلي خودت کاملا آگاه نباشي، فرصتهاي بزرگي رو از دست ميدي!

 


جمعه 24 شهريور 1391برچسب:شغل,اطلاعات,اخلاق,کشیش,, :: 10:58 :: نويسنده : mnv
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید راز این هستی چیست؟ ما چرا آمده ایم؟ کار ما نیست گذر از هستی گذر از آدم ها کار ما شاید پر کردن تنهایی یک دل تنها باشد
نويسندگان