hihi زندگی پر از داستان
این دنیا فقط با داستان زنده است.
پسرک و دخترک مشغول بازی بودند... پسرک یک سری کامل تیله داشت و دخترک چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر به دختر گفت : من همه تیله هامو بهت میدم؛ در عوض تو همه شیرینیهات رو به من بده ! دختر کوچولو قبول کرد اما پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش برداشت و بقیه رو به دختر کوچولو داد...! اما دختر کوچولو در کمال صداقت و طبق قولی که داده بود تمام شیرینیهایش را به پسرک داد... آن شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید و راحت خوابش برد ولی پسر کوچولو نمی توانست بخوابد ، چون به این فکر می کرد که همانطور که خودش بهترین تیله اش را یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل او مقداری از شیرینیهایش را قایم کرده و همه شیرینی هایش را به او نداده ...!!! نتیجه داستان : عذاب وجدان همیشه متعلق به كسی است كه صادق نیست اما آرامش سهم كسی است كه صادق است... لذت دنیا متعلق به كسی نیست كه با آدم صادق زندگی می كند بلکه آرامش دنیا سهم كسی است كه با وجدان صادق زندگی میكند... داستانی از پائولو کوئیلو عقاب وقتی میخواهد به ارتفاع بالاتری صعود کند، در لبهی یک صخره، به انتظار یک اتفاق مینشیند!
به ادامه مطلب برید ادامه مطلب ... سالها رفت و هنوز یک نفر نیست بپرسد از من که تو از پنجره عشق چه ها می خواهی؟ صبح تا نیمه شب منتظری همه جا می نگری گاه با ما سخن می گویی گاه با رهگذران اثر گمشدهای می جویی؟ راستی ، گمشده ات کیست؟ کجاست؟ صوفی در دریاست؟ یا خداییست که از روز ازل پنهان است؟ بارها آمد و رفت بارها انسان شد و شهر هیچ ندانست که بود خود او هم به یقین آگه نیست چون نمی داند کیست چون نمی داند کجاست چون ندارد خبر از خود که خداست؛ همچنان منتظرم همچنان منتظر نامه ای از سوی تو ام که اگر نامه رسان گرگ بیابان باشد دشمن جان باشد قدمش می بوسم تا که دلباخته ی بره شود بهترین عاشق این دره شود واگر در نامه ننویسی چیزی همه احساس تورا در همان صفحه ی بی حرف و کلام در یابم…
از روز گار و گردش ایام خسته ام
از آسمان و آبی آرام خسته ام
از بوستان و مثنوی و شعر رودکی
حتی من از رباعی خیام خسته ام
از جرو بحث حافظ و نیما و شعر نو
از شیشه شراب و لب جام خسته ام
از حالت کمان و سیاهی زلف یار
از بی وفا نگار گل اندام خسته ام
از داستان لیلی و مجنون عامری
از بیستون و تیشه نا کام خسته ام
از مستحب و واجب و از کار نیک و بد
من از حلال و شبهه و دشنام خسته ام
بیزارم از دو رویی و عشاق و نامدار
حتی من از تفکر و اوهام خسته ام
از فلسفه نجوم ریاضی و علم طب
از هر چه علم و عالم بد نام خسته ام
من از بهار و بوی گل و رنگ سرخ عشق
از روی ماه و ساقی گلفام خسته ام
دیر ی است لب ز شکوه فرو بسته ام ولی
از هر چه آفتاب لب بام خسته ام
خواست زنان
روزی روزگاری پادشاه جوانی به نام آرتور بود که پادشاه سرزمین همسایه اش
به ادامه مطلب برید ادامه مطلب ... روزی مخاطب تمام جملاتت من بودم نمی دانی چه درد سختی است خلع مقام شدن ؟ نمی دانی چه سخت تر است دیدن ترفیع گرفتن دیگری چشمانش… ایستگاه خدا
قطاری که به مقصد خدا می رفت در ایستگاه دنیا توقف کرد و پیامبر رو به جهانیان کرد و گفت : مقصد ما خداست ، کیست که با ما سفر کند ؟ کیست که رنج و عشق رو با هم بخواهد ؟ کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن ؟ قرن ها گذشت اما از بیشمار آدمیان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند ، از جهان تا خدا هزاران ایستگاه بود . در هر ایستگاه که قطار می ایستاد ، کسی کم می شد ، قطار می گذشت و سبک می شد ، زیرا سبکی قانون راه خداست . قطاری که به مقصد خدا می رفت ، به ایستگاه بهشت رسید ، پیامبر گفت : اینجا بهشت است ، مسافران بهشتی پیاده شوند ، اما اینجا ایستگاه آخر نیست . مسافرانی که پیاده شدند بهشتی شدند ، اما اندکی باز هم ماندند ، قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند . آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت : درود بر شما ، راز من همین بود ، آن که مرا میخواهد ، در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد … و آن هنگام که قطار به ایستگاه آخر رسید دیگر نه قطاری بود و نه مسافری . پيوندها
نويسندگان |
||
![]() |